مدیرالنفیسه

دختری با پدرش میخواستند از یک پُل چوبی رد شوند… پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر… پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد… بیشتر »

مارتین لوتر کینگ، در کتاب خاطراتش می نویسد: روزی در بدترین حالت روحی بودم، فشارها و سختی ها جانم را به تنگ آورده بود.! سردرگم و درمانده بودم، مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحی بی جان و بی توان به زندگی خود ادامه می دادم. همسرم مرا دید به من نگاه کرد… بیشتر »

خدایا هروقت دیدی ازت ناامید شدم یادم بنداز عشق تو به من بزرگتر از شکست ها و ناامیدی هامه ... بیشتر »

#پندانهما در محله ی ناامنی زندگی میکردیم. یک شب که مجبور بودم برای رسیدن به اتومبیلم از کوچه پشت خانه عبور کنم، از شوهرم خواستم تا از پنجره طبقه دوم مواظب باشد، تا برایم اتفاقی رخ ندهد.به دور از امنیت خانه و در دل تاریکی شب، احساس ترس بر من مستولی شد. ب… بیشتر »

حضرت داود و زن نیازمندزنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند سپس فرمود : مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟زن گفت : من بیوه زن هستم… بیشتر »