امید را از نجاری بیاموز که مغازه اش سوخت،...
امید را از نجاری بیاموز
که مغازه اش سوخت،
ولی او با همان
چوب های سوخته
مغازه ذغال فروشی باز کرد
امید را از نجاری بیاموز
که مغازه اش سوخت،
ولی او با همان
چوب های سوخته
مغازه ذغال فروشی باز کرد
.تا وقتی که قلبتان نبض دارد پای آدمهایتان باشید
دل بدهید برای حال هم…
عاشقی کنید باهم…
چای عصرانه را همه دور هم باشید…
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد…
سر بگذارید روی سینه ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید
هرتپش ،تصدقیست که برای کنارهم بودنتان میزند
روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها ،صدا ولبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود…
باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد.
هفت یا هشت سالم بودم، برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل باسفارش مادرم رفتم.
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش … میوه وسبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار.
دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود … مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.
حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و
چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن
و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه …!
پرویز پرستویی
مامانهای عاشق
امروز داشتم به درد دست مامانم و دیابتی که بعد از دوری من از انها گریبانش را گرفت فکر میکردم .
راستش هر وقت یک خانم میانسال ایتالیایی را میبینم که کنار رودخانه میدود , دوچرخه سواری میکند و یا خانم مسن ایتالیایی را میبینم که با یک دست کالسکه نوه اش را هل میدهد و با یک دست ساک خرید را و تازه یک سگ کوچولو هم دنبالشان میدود به یاد خانمهای میانسال و مسن ایرانی که در کوچه و خیابان میدیدم می افتم و بغض میکنم.
در ایران میانگین سن زنان به 70 هم نمیرسد و تازه وقتی بازنشست میشوند تمام رنج و دردهای فیزیکیشان شروع میشود. معلمهایی که آرتروز زانوو گردن دارند و پرستارهایی که درد پا و واریس دارند وکارگرانی که درد مچ و چشم دارند و غیره.. تازه این به استثنای زنانیست که با قالیبافی و کارهای دستی و کشاورزی و کارگری زندگی میگذرانند و مزایای بازنشستگی هم ندارند.
اغلب زنان بالای پنجاه سال در ایران خود را ناتوان و نا امید و بی انگیزه میابند و شور و شوق زندگی در آنها به شدت کاهش میابد.
باید این گروه زنان میانسال در ایران را با تمام نگرانیهاشان برای آینده ی فرزندان تحصیلکرده و بی کار در خانه مانده و همسرهایی که عشق سالهاست برایشان خاکستری سرد شده, دریافت.
روابط دوستانه این زنان حول دورهمی های مذهبی و مهمانیهای خانوادگی دور میزند و گاه حتی اندوخته ی مالی اندکی هم بعد از سالها کار برای خود ندارند.
اینها همان مامانهای مهربان و عاشقی هستند که همه چیزشان را فدای استواری خانواده ومشکلات مالی تمام نشدنی تورم و اقتصاد ناپایدار ایران , و تیمار پدر و مادر پیر خودشان کرده اند.
اعظم بهرامی
اگر او یک سیب است
و شما یک پرتقال
تفاوت هایتان را جشن بگیرید
و لذت ببرید
عشق به معنای
مشابه هم بودن نیست…