"جلب توجه" کودک
والدین اگر بتوانند رفتارهای نادرست کودک را تحمل کنند و آن را نادیده بگیرند،کودک به احتمال زیاد از آن رفتار دست خواهد کشید
زیرا به هدف خود که همان “جلب توجه” بوده است، نائل نمی شود
والدین اگر بتوانند رفتارهای نادرست کودک را تحمل کنند و آن را نادیده بگیرند،کودک به احتمال زیاد از آن رفتار دست خواهد کشید
زیرا به هدف خود که همان “جلب توجه” بوده است، نائل نمی شود
زندگی کردن را باید از لبخند صادقانه کودک آموخت.
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست،
زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛
ای کاش ما هم مثل او به خدا ایمان داشتیم.
گر بچه ها نفرت و خشم یا غم خود را بیرون نریزند در ذهنشان می ماند وآسیب میزند
اجازه دهید خودش را خالی کند، پایش رازمین بکوبد، داد بزند و شماهم فقط درکش کنید
«ماهی گیری»
آخر هفته، همه خانواده با هم رفتیم ماهیگیری، یک تفریح پر لذت و شاد و امن.
یک قابلمه برداشتیم و بچهها به اندازه دو بند انگشت تویش آب ریختند و یک پلاستیک پر از در نوشابه و دوغ و روغن و آب معدنی آوردند و چپه کردند توی ظرف آب.
درهای رنگی، ماهیهای شناور ما بودند.
دور قابلمه نشستیم و هر کدام یک قلاب ماهیگیری برداشتیم. قلابها هر کدام یک سیخ چوبی بودند که سرشان یک نخ بیست سی سانتی بسته بودیم و آخر نخ را گره زده بودیم به یک سنجاق قفلی.
سنجاق قفلی را باز کرده بودیم و سوزنش را کمی خم کرده بودیم و حالا توی آب این طرف و آن طرف میبردیمش تا سوزنش به لبه یکی از درها بگیرد و یک ماهی شکار کند.
ماهیهای توی آب که تمام میشد، هر کس تعداد صیدهایش را میشمرد و برنده کلی جیغ و داد میکرد و برایش دست میزدیم و صیاد نمونه خانواده لقب میگرفت و بعد، همه ماهیهایشان را به دریاچه میریختند و چوبهای ماهیگیریشان را بر میداشتند و باز سبد صیدهایشان را پر میکردند.
شادیها و لذتها گاهی خیلی ارزانتر و دمدستتر از آن چیزی هستند که خیال میکنیم.
گاهی همین تفریحهای ساده و بیدردسر، خاطرههایی را درست میکنند که تا هستیم از یاد نمیبریم.
مواظب باشیم
در قیامت، عابدی را دوزخش انداختند!
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند!
داد میزد خوانده ام هفتاد سال هر شب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز و نیاز!!
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایهات؟
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو