رحلت نبی رحمت و سبط اکبرش تسلیت باد...
ختم رُسُل به سوی جنان میکند سفر
جان جهانیان ز. جهان میکند سفر
ریزید خون ز. دیده که در آخر صفر
کز پیکر وجود، روان میکند سفر
رحلت نبی رحمت و سبط اکبرش تسلیت باد…
ختم رُسُل به سوی جنان میکند سفر
جان جهانیان ز. جهان میکند سفر
ریزید خون ز. دیده که در آخر صفر
کز پیکر وجود، روان میکند سفر
رحلت نبی رحمت و سبط اکبرش تسلیت باد…
“روح سالم ” ؛ خشمگین نمیشود و مهربان است
“روح سالم ” ؛ حسد نمی ورزد و خود را لایق می داند
“روح سالم ” ؛ نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد ، زیرا شادکامی را در درون خویش می جوید و می یابد
“روح سالم ” ؛ برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران ندارد، زیرا خوب می داند که هر انسان تحفه ی الهی است
“روح سالم ” ؛ دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزید
تقدیم به مهربان دوستانی که روح سالم دارند?
شهادت ناشی از مسمومیت پیامبر اکرم (ص)
از نگاه شیعه و اهل تسنن
کتابهای اهل تسنن
تنها شیعیان نیستند که معتقد به شهادت پیامبر اسلام (ص) هستند، بلکه روایات فراوانی در صحاح و دیگر کتابهای اهل تسنن وجود دارد که همین موضوع را تأیید مینماید که به عنوان نمونه، به دو مورد آن اشاره میشود.
روایت اول: در معتبرترین کتاب اهل تسنن، نقل شده است؛ پیامبر اکرم (ص) در بیماری منجر به رحلتشان، خطاب به همسرشان عائشه فرمودند: من همواره درد ناشی از غذای مسمومی را که در خیبر تناول نمودهام، در بدنم احساس میکردم و اکنون گویا وقت آن فرا رسیده که آن سم، مرا از پای درآورد. [5]
همین موضوع در سنن دارمی نیز بیان شده است. علاوه بر اینکه در این کتاب، به شهادت برخی از یاران پیامبر (ص)، بر اثر تناول همان غذای مسموم نیز اشاره شده است. [6]
روایت دوم: احمد بن حنبل در مسند خود، ماجرایی را بیان مینماید که طی آن، بانویی به نام ام مبشر که فرزندش به دلیل خوردن غذای مسموم در کنار پیامبر (ص)، به شهادت رسیده بود؛ در ایام بیماری ایشان به عیادتشان آمده و اظهار داشتند که من احتمال قوی میدهم که بیماری شما ناشی از همان غذای مسمومی باشد که فرزندم نیز به همین دلیل به شهادت رسید! پیامبر اکرم (ص) در پاسخ فرمودند که من نیز دلیلی به غیر از مسمومیت، برای بیماری خویش نمیبینم و گویا نزدیک است که مرا از پای در آورد. [7]
مرحوم مجلسی نیز با نقل روایتی؛ تقریبا مشابه با این روایت بیان نموده که به همین دلیل است که مسلمانان اعتقاد دارند، علاوه بر فضیلت نبوت که به پیامبر اکرم (ص) هدیه شده، ایشان به فوز شهادت نیز نائل آمدهاند. [8]
روایت سوم: محمد بن سعد؛ از قدیمیترین مورخان مسلمان ماجرای مسمومیت پیامبر اکرم (ص) را اینگونه نقل مینماید:
هنگامی که پیامبر اکرم (ص)، خیبر را فتح نموده و اوضاع به حالت عادی برگشت، زنی یهودی به نام زینب که برادر زادۀ مرحب بود که در جنگ خیبر کشته شد، از دیگران پرسش مینمود که پیامبر اکرم (ص) کدام بخش از گوسفند را بیشتر دوست میدارد؟ و پاسخ شنید که سر دست آن را. سپس آن زن، گوسفندی را ذبح و تکه تکه نمود و بعد از مشورت با یهودیان در مورد انواع سمها، سمی که تمام آنان معتقد بودند، کسی از آن جان سالم به در نمیبرد را، انتخاب نموده و اعضای گوسفند و بیشتر از همه جا، سردستها را مسموم نمود. هنگامی که آفتاب غروب نموده و پیامبر نماز مغرب را به جماعت اقامه فرموده و در حال برگشت بودند، آن زن یهودی را دیدند که همچنان نشسته است! پیامبر اکرم (ص) دلیل آن را پرسیدند و او جواب داد که هدیهای برایتان آوردم! پیامبر با قبول هدیه، به همراه یارانش بر سر سفره نشسته و مشغول تناول غذا شدند … بعد از مدتی، پیامبر اکرم (ص) فرمودند که دست نگه دارید! گویا این گوسفند مسموم است! مؤلف کتاب، سپس نتیجه میگیرد که شهادت پیامبر به همین دلیل بوده است. [9]
? پی نوشت ها:
5. صحیح بخاری، ج 5، ص 137
6. سنن دارمی، ج 1، ص 33
7. مسند احمد بن حنبل، ج 6، ص 18
8. بحارالأنوار، ج 21، ص 7
9. الطبقات الکبری، ج 2، ص 202 – 201
مادر بزرگ مهره های تسبیحُ از زیرِ انگشتش رد کرد و بی هوا گفت :
زمانِ ما که اینجوری نبود مادر جون!
عیب بود اگه زن و شوهر بهم علاقه نشون بدن ، حتی رومون نمیشد همدیگرو به اسم صدا بزنیم ، من به آقا جونت میگفتم “آقا” اونم به من میگفت “ضعیفه"…
یه وقتایی هم که کِیفش کوک بود حاج خانم صدام میزد…
اون موقع ها دوست داشتنُ با حرف نشون نمیدادن مادر…
همین که مَردت ساعت دوازده ظهر با یه کیسه خرت و پرت و یه کیلو میوه ای که دوست داری میومد خونه یعنی خاطرتُ میخواست…!
یادمه روزای اولی که واسه داییت آبستن بودم دلم بدجور برا آلبالو خشکه پَر میکشید آقا جونت وقتی فهمید ، تا نُه ماه ظهرها که می اومد خونه اول یه پاکت پُر آلبالو خشکه میذاشت رو طاقچه و بعد بدونِ هیچ حرفی میرفت کنارِ حوض تا وضو بگیره ، منم به جای تشکر سجاده اش رو تو اتاق پهن میکردم و منتظر میشدم تا بیاد نماز بخونه ، اون موقع ها به این چیزا میگفتن دوست داشتن…!
زن و شوهر زبونی بهم علاقه نشون نمیدادن ، اینکارا قباحت داشت…
تو جمع که دیگه حرفشم نزن…
تو تمومِ این سالا فقط یه بار آقا جونت جلوی همه محبتش رو بهم نشون داد اونم وقتی بود که بچه اولمُ بدنیا آوردم ، یادمه وقتی که پسر کاکُل زریمونُ دید اومد جلوی همه سرمُ بوسید و همینجور که میخندید گفت : عجب گل پسری واسمون آوردی خانم…
بمونه که اون روز از خجالت لپام گل انداخت و تا صبح تو چشماش نگاه نکردم…
زمانِ ما حیا حرف اولُ میزد…
تو خونه خودمونم چارقد سرمون بود ، فقط سالی یه بار یه سُرمه میکشیدیم تو چشمامون!
اون موقع ها همه چیز فرق میکرد ، علاقه ها یه جور دیگه بود!
الانُ نبین که دوست داشتن شده نُقلِ دهنِ همه و از مزه افتاده…
اینو که گفت اشک تو چشماش جمع شد ، عکسِ آقا جونُ گرفت تو بغلش و آروم گفت :
آقا الان که من نمیبینمت ، ولی تو از اون دنیا منو میبینی ، تو که صدامو میشنوی ، میخوام بگم به اندازه تمامِ اون سال هایی که با چشمامون حرف میزدیم ، دوسِت دارم ؛
اندازه تمامِ اون آلبالو خشکه های سَرِ ظهرِ رو طاقچه “دوسِت دارم"…!
آدم های ساده را دوست دارم،
کسانیکه بدی ها را باور ندارند
و به همه لبخند میزنند..
می توان ساعتها آنها را
مانند تابلوی زیبایی تماشا کرد!
آنها بوی ناب آدمیت می دهند..