زلزلهی مخوف
محمدرضا بایرامی، ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ 3961016082
زلزله گاهی به اندازهی جنگ مخوف است، به خصوص اگر در زمستان سرد و پربرفی روی بدهد و در جای دور افتادهای در کوهستان.
«و زمین آرام شد»
نویسنده: محمدرضا بایرامی
ناشر: نیستان، چاپ اول 1396
284 صفحه، 20000 تومان
****
زلزله گاهی به اندازهی جنگ مخوف است، به خصوص اگر در زمستان سرد و پربرفی روی بدهد و در جای دور افتادهای در کوهستان.
در یک روز سرد و برفی جمعه 10 اسفند 1375، “فتاح” و"یوسف"، از روستای 5 خانواریشان که در ارتفاع 3000 متری دامنههای سبلان واقع شده، بیرون میآیند تا به آبشار “قوشابلاغ” بروند و ببینند اینکه خبر رسیده آبشار به کلی یخ زده و تبدیل به قندیل غول پیکری شده، درست است یا نه؟
آورندهی خبر “عیسی” است که برادرش، نامزد “سارا"ست و سارا، خواهر فتاح. وقتی عیسی خبر را میدهد، عدهای ـ و به خصوص یوسف که با فتاح قهر است ـ میگویند که دروغ گفته. حالا عیسی رفته و فتاح میخواهد نشان بدهد وی دروغ نگفته.
آنها به سختی خودشان را به آبشار میرسانند و میبینند عیسی راست گفته و قندیلهای بزرگی از همه جا آویزاناند و زیر آنها هم فضای غار مانندی ایجاد شده. داخل غار میشوند و مدتی در آنجا هستند و یادی هم میکنند از اصحاب کهف و به شوخی. بعد یوسف مشتی به دیوارهی غار میزند و کمی بعد ـ گویی در نتیجهی تاثیر دیرهنگام ضربه! ـ ناگهان آواری از یخ فرو میریزد و بچهها را مدفون کند.
غروب است و هوا تاریک شده که به هوش میآیند. و راه میافتند به سمت روستا و به سختی. اما ده را نمییابند. از فراز دره نگاه میکنند و نه نوری میبینند و نه صدایی. در همین موقع، هی زمین هم تکان میخورد و آنها که در ابتدا آن را به حساب سرگیجهی خود میگذاشتهاند، کمکم میفهمند که اتفاق دیگری افتاده. اما چه اتفاقی؟
در فلش بک، همهی وقایع تا زمان رسیدن به چنین جایی، مرور میشود. رفتن به مدرسهی روستای پای کوه. دیدن رد کبک و تله گذاشتن برای آن. طرح کتاب “عدل الهی” شهید مطهری که فتاح چیزی از آن نفهمیده و به کتابخانه برش گردانده؛ وضعیت خانوادهی هر دو و عموی یوسف که سالها پیش از روستا رفته و حالا در تهران معلم است؛ بازگشت و در تله دیدن کبک و رهاندن آن توسط فتاح و طرح “قسمت” و “تقدیر"؛ قهر کردن دو دوست با هم سر قضیهی کبک. آمدن عیسی و سرسره سواری بچهها، که در محتوای چند لایهی داستان راهگشاست و…
فتاح و یوسف به زودی میفهمند مینلرزه آمده و به همین دلیل هم از روستایشان خبری نیست. بنابراین، به همراه سگشان به سوی روستا دویده و میبینند همهی 5 خانوار ریر آوار ماندهاند. ابتدا بهت زده هستند و بعد به کمک میشتابند. تنها کسی که زنده مانده است، “عزیز” ـ مادربزرگ ـ یوسف است و در حال لرزیدن از سرما. بچهها به کمک مردم شتافته و موفق میشوند سارا را که قفسهی سینهاش خرد شده، از زیر آوار بیرون بیاورند. سرما بیداد میکند. مجبورند به سرعت دست به کار شده و برای زندهها، محل اسکان درست کنند. سایهبانی درست میکنند و با بقایای لحاف تشک از زیر آوار بیرون آورده، سارا و عزیز را محفوظ نگه میدارند. در همین حال، صدای زوزهی گرگها شنیده میشود به عنوان آغاز دردسری جدی و مستمر.
از سوی دیگر و در تهران، “ناصر” که عموی یوسف است، با دو دخترش در حال بازگشت از پارک است و “سماء” برای مادربزرگش عزیز، هدیهای به عنوان عیدی هم خریده. به خانه میرسند و متوجه میشوند در دامنههای سبلان زلزله آمده. تماس با اردبیل هم بیفایده است و امکان ناپذیر. در نهایت، سماء و خوابها آشفتهاش که در آن مادربزرگ پیرش کمک میخواهد، باعث میشود ناصر انگیزهی بیشتری به رفتن پیدا کرده و لندرور همسایه را قرض بگیرد. سماء هم خودش را تحمیل میکند و آنها شبانه به سوی زلزله راه میافتند.
در روستا، فتاح و یوسف در خرابها گشته و برخی وسایل را بیرون میآورند که در بین آنها، رادیویی هم دیده میشود. از سوی دیگر، سگ هم مشغول کندن جایی است (که بعدها پدر یوسف زنده از آنجا بیرون آورده میشود)
روشن کردن رادیو باعث میشود بفهمند وسعت زلزله بسیار زیاد بوده و صد و ده روستا را ویران کرده. تهدید گرگها هم وادارشان میکنند که احشام اهالی را هم در جایی جمع و محصور کنند. اما گرگها سراغ جنازهها آمدهاند و به تدریج جریتر میشوند. در همین حین و در درگیری نزدیک با آنها، فتاح و یوسف مجبور میشوند سگ را طمعهی گرگها بکنند. شب به سختی میگذرد و فردا صبح، برف شدیدی هم میگیرد( طبق واقعیت) و راهها را میبندد. روستا حالا در انواع محاصرههاست!
ناصر و دخترش ابتدا در شهر و بعد در “سرعین"، سراغ بستگان خود را میگیرند و چیزی نمییابند و بعد به سوی روستا راه میافتند. راه بسته شده و مجبورند با الاغ ادامه بدهند.
مبارزهی فتاح و یوسف با سرما و گرسنگی و گرگها ادامه دارد تا اینکه صدای هلی کوپتری به گوش میرسد و امدادگران از راه میرسند. یک دسته نیروی نظامی هم آمده تا شبها با تیراندازی، گرگها را فراری بدهند.
امدادگرها “صابر” ـ پدر یوسف ـ را زنده از زیر آوار بیرون میآورند. سارا میمیرد، اما برادرش فتاح، خیال میکند او فقط بیهوش شده. نیروهای هلال احمر، مجروجین را با هلی کوپتر به شهر میبرند. ناصر و دخترش هم سرانجام از راه میرسند. بهت و سکوت فتاح شروع میشود. او نمیتواند با حادثه کنار بیاید و آن را بیرحمانه میداند و نمیفهمد عدل خدا که قبلاً هم دریافت درستی از آن نداشته، چگونه چیزی است.
ناصر، مادربزرگ و فتاح و یوسف را با خود میبرد. آنها شبی را در سرعین میمانند و به آبگرم میروند و ناصر سعی دارد روحیه نابود شدهی فتاح را ترمیم کند با کارها و گفتههای مختلف، اما موفق نمیشود. در ادامه، به اردبیل رفته و دنبال صابری میگردند، که مادربزرگ تصور کرده کشته شده. صابر حاضر نمیشود به همراهی با آنها. مادربزرگ و فتاح و ناصر و سماء و ناصر، از محل زلزله دور میشوند.
در حال رد کردن گردنه “حیران” هستند که ناگهان رادیو بعد از خبرهای متفرقه در مورد زلزله، ترانهی “سیل سارا را برد” ترکی را پخش میکند و فتاح که تا آن موقع در سکوت نگران کنندهای فرو رفته، دچار تهوع میشود. ناصر ماشین را نگه میدارد. فتاح به سوی دره میدود. بعد از آن، زبان فتاح کم کم باز میشود. ناصر برای اینکه نشان بدهد انسان دچار چه تحولاتی میتواند بشود، از زندگی تیره و تار گذشتهاش حرف میزند. اخبار بعدی رادیو میگوید که به نظر میرسد دیگر پس لرزهها تمام شده و زمین در حال آرام گرفتن است و داستان با رسیدن به دریایی که مواج است و در آن کشتیها گویی در حال جنگ با موج، تمام و یا به نوعی تازه شروع میشود. اما این داستانی است که پایانی ندارد…آنچه گفته شده فقط یک بعد از داستان است.
“و زمین آرام شد” فیلمنامهای است به شدت حادثهای و نفس گیر و در دل طبیعت. اما فقط این فقط ظاهر آن است. در لایههای زیرین، داستان با ما از مفاهیم عمیق ابدی ازلی صحبت میکند. تقدیر، تقصیر، عدل الهی و حیرانی انسان در مقابل این چیزها. هر چیزی که بخواهید در بارهی زلزله بدانید، در این داستان وجود دارد. گویی نویسنده حرف اول و آخری را که میشود در بارهی حوادثی از این دست بیان کرد،یکجا بیان کرده است.
انتشارات نیستان محمدرضا بایرامی معرفی «و زمین آرام شد