برای مادران
برای مادران
حالم خوش نبود، میخواستم کمی بخوابم تا شاید سردردم بهتر شود،آمد نشست بالای سرم،سفیر مهربانی خانه ما!
با سر انگشتان ظریفش صورتم را نوازش میکرد!
دانه،دانه، انگشتانش را میگذاشت کنار ابرویم و تا چانه ام میکشید و میگفت بخواب من نازت میکنم!
درد داشتم و کلافه بودم،چشم باز کردم که بگویم نکن عزیزم!
اما چشمم که به هلال زیبای لبهایش خورد، لبخند زدم و چشمم را بستم،در خواب و بیداری حس میکردم پروانه های رنگی روی صورتم در پروازند،یکیشان بسیار خوش رنگ و براق بود…
نمیدانم خوابم برد یا نه ولی رویای رنگی پروانه ها حالم را بهتر کرده بود خدا را شکر!