شکرگزار داشته هایمان باشیم..
جهان،
به کسانی که برای کوچکترین داشته ها شاکرند و بر نداشته ها کمتر غر میزنند،
بیشتر می بخشد.
آنها نعمات بیشتری را از هستی جذب میکنند.
شکرگزار داشته هایمان باشیم..

جهان،
به کسانی که برای کوچکترین داشته ها شاکرند و بر نداشته ها کمتر غر میزنند،
بیشتر می بخشد.
آنها نعمات بیشتری را از هستی جذب میکنند.
شکرگزار داشته هایمان باشیم..

آیا می دانید، چرا خوشبخت بودن مشکل است؟
چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود، سر باز می زنیم.
چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم و باور نداریم که خوشبختی مان در دستان خودمان است.
کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد مهم نیست،
بلکه چگونگی پاسخ شما مهم است.
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد.
بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد.
?بیشتر وقت ها ما به دنبال آن هستیم که دیگران خوشبخت مان کنند و بیشتر اوقات آنها نمی توانند خوشبختی را که ما به دنبالش هستیم برایمان ایجادکنند. چرا؟
چون فقط یک نفر مسئول شادی و سعادت ماست و آن یک نفر خودمان هستیم. پس والدین، همسر یا فرزند نمی توانند خوشبختی ما را رقم بزنند. آنها فقط این شانس را دارند که در سعادت ما سهیم شوند. خوشبختی فقط در درون ماست.
پروردگارا در روزی ام برکت ده…
کسی پرسید: چرا نمی گویی روزی ام ده؟
? ڱفت: چون روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است. چه طلب کنیم و نکنیم به ما میدهد.
? اما من بـرکت را در رزق طلب می کنم چون برکت چیزی است که خدا به هرکس بخواهد می دهد (نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش می کند .
اگر در فرزند بیاید ،صــالحش می کند .
اگر در جسم بیاید ، قوی و سالمش می کند .
و اگر در قلب بیاید ، خوشبختش می کند.
دو سوره در قرآن، با کلمه “ویل” شروع شده
“ویل” یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است،
و اون دو آیه اینها هستند:
وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ
وای بر کم فروشان…
وَیْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
وای بر عیبجویان طعنه زننده…
اولی در مورد مال مردم
دوم در مورد آبروی مردم…
مراقب هر دو باشیم!
خدا چگونه است؟
این ماجرای ذهنی همه ما آدم ها در همه یا دستکم مقاطعی از زندگی است. مرحوم قیصر امین پور، این سؤال را در قابل شعری زیبا و تأمل برانگیز برایمان روایت کرده است. شعری ساده و روان اما بسیار نغز و پرمفهوم.
بخوانیم و بیندیشیم:
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
… هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پای لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا در زمین؟
گفت: آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از این ها فکر می کردم خدا …