وقتی از آستانهء پنجاه سالگیم گذشت. فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود.
وقتی از آستانهء پنجاه سالگیم گذشت.
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود.
هرچه برایم ارزش بود کم ارزش شد.
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظهء حال، بااهمیت تر از شادی نیست
حالا میفهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر ِ به دست آوردن ِ همان دست آوردها از دست دادم نیستند.
حالا میفهمم استرس، تشویش، دلهره، ترس ِ آزمون کنکور و استخدام، ترس ِ نتیجه، اضطراب ِ سربازی، ترس از آینده، وحشت از عقب ماندن، دلهرهء تنهایی.نگرانی از غربت، غصه های ِ عصر ِ جمعه، اول ِ مهر، 14 فروردین، بیکاری و.. هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش ِ لحظه های ِ هَدَررفته اَم را داشتند.
حالا میفهمم یک کبد ِ سالم چندبرابر ِ لیسانسم ارزشمند است.
کلیه هایم از تمامی ِ کارهایم، دیسک کمرم از متراژ ِ خانه، تراکم ِ استخوانم از غروب های ِ جمعه،روحم از تمام ِ نگرانیهایم، زمانم از همهء ناشناختههای ِ آینده های ِ نیامده اَم
شادیم از تمام ِ لحظه های ِ عبوسم
امیدم از همهء یاس هایم
باارزش تر بودند.
حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار ِ فرزندم زنده بمانم ارزش ِ تمام ِ شغل های ِ دنیا را دارد.
یقین دارم آدم هایی که به معنی ِ تمام قدر لحظه های بودنشان را میفهمند با غبار ِ غم و تردید و غصه و ترس و چه شَوَدها زندگی شان را حرام نکردند.
در حال، ماندند و ذهن ِ شان را خالی، حِسِّ شان را چون ابر در حرکت، روحشان را با آموزه های ِ درست و حقیقی تزیین و اندیشه هایشان را آزاد و تخیل شان را سرشار می کنند.
به معنی ِ حقیقی ِ کلمه زنده اند
زندگی می کنند و به معنی ِ واقعی ِ کلمه در آرامش میمیرند:
سرخوش، همچون فصلی از زندگی،
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی.
پ.ن:دنبال خبرای بد و حرفای اعصاب خوردی نباشید.چون تمومی نداره. دنبال شادی باشید. بذارید ذهنتون یه نفسی بکشه.دنیارو سیاه نبینید