غولی که بین ما بود
غولی که بین ما بود
بحثها و دعواها مثل غول کوچکی که هستند که زمان را میخورند و بزرگتر میشوند؛ یعنی همیشه یک دعوای کوچک شروع میشود و کش میآید و کش میآید و بزرگ و بزرگتر میشود. شاید اگر همان موقع حلش کنیم، بعدتر حل کردنش اینقدر سخت نشود.
همسر من خانوادهٔ بزرگی دارد که آنها هم خیلی اهل مهمانی و جمع شدن هستند. هر هفته جمعه صبح مهمانی صبحانه به صرف حلیم در خانهٔ مادر همسرم برپاست که انصافاً همه تلاششان را میکنند تا به این مهمانی بیایند. آنقدر این خانواده خونگرم هستند که واقعاً در مهمانی به همه خوش میگذرد. ما هم تا جای ممکن همهٔ مهمانیها را میرفتیم. اما چند وقتی هست که من دلم نمیخواهد جمعه هم صبح زود بیدار شوم. وقتی جمعهها خوب نمیخوابم انگار خستگی تمام هفته در بدنم میماند. نرفتن ما به این مهمانی برای همسرم قابل پذیرش نیست. راستش اگر طولانیمدت نرویم هم مادر همسرم ناراحت میشود و فکر میکند از او ناراحتی به دل داریم. همین موضوع به ظاهر ساده باعث یک دعوای بزرگ بین ما شد. من پنجشنبه به او گفتم که فردا به مهمانی نمیآیم و او هم ناراحت شد و حرفی نزد. شب به مادرش گفت فردا باید برود سرکار و باز هم ما با یکدیگر حرف نزدیم. این موضوع همینطور ماند و ماند و ماند. تا اینکه امروز با ناراحتی به من گفت: «اگه از خانوادهم خوشت نمیاد، چرا باهام ازدواج کردی؟» من هیچ مشکلی با خانوادهاش نداشتم. اما من هم مهمانیها را بهانه کردم و گفتم هیچ دلیلی ندارد هر هفته به مهمانی برویم. آنقدر بحث کردیم تا در نهایت گفتم که چقدر در طول هفته خسته میشوم و به خواب صبح جمعه احتیاج دارم. او هم گفت خب همان اول میگفتی که این همه بحث نکنیم. راستش او هم دلیلش را نپرسیده بود. اما اگر همانموقع به آرامی برایش توضیح میدادم، غول بین ما اینقدر بزرگ نمیشد.