مدیرالنفیسه

  • خانه 
  • In the name of Allah the merciful and the compassionate 
  • تماس  
  • ورود 

آقای رییس‌جمهور؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

23 تیر 1403 توسط مدیر النفیسه

آقای رییس‌جمهور؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

 به گزارش مهر، در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی که آیت‌الله خامنه‌ای، رئیس‌جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری خارج می‌شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می‌شد. صدا از طرف محافظان بود که چند نفرشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی می‌گفتند. صدای جیغ‌مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رئیس‌جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم.»

 

رئیس‌جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چه شده است؟ کیست این بنده خدا؟» پاسدار پاسخ داد: «نمی‌دانم حاج‌آقا! مانده‌ام چطور تا اینجا توانسته بیاید.» پاسداری که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رئیس‌جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج‌آقا شما بایستید، من می‌روم ببینم چه خبر است.» سپس با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک رئیس‌جمهور مستقر کرد و خودش به طرف شلوغی رفت.


کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج‌آقا! یک بچه است. می‌گوید از اردبیل کوبیده آمده اینجا و با شما کار واجب دارد. بچه‌ها می‌گویند با عز و التماس خود را رسانده تا اینجا. گفته فقط می‌خواهد قیافه آقای خامنه‌ای را ببیند، حالا می‌گوید می‌خواهم با او حرف هم بزنم.» رئیس‌جمهور گفت: «بگذارید بیاید حرفش را بزند، وقت هست.»

لحظاتی بعد، پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خود را به رئیس‌جمهور رساند. صورت سرخ و سرمازده‌اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رئیس‌جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام باباجان! خوش آمدی.» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزید، به لهجه‌ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقاجان! حالتان خوب است؟»

رئیس‌جمهور دست سرد و خشکه‌زده‌ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطور است؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رئیس‌جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «این هم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را.» ناگهان رئیس‌جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «نام شما چیست، پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها آمده‌ام تهران که شما را ببینم.»

آقای خامنه‌ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این‌قدر زحمت کشیدی؟ بچه‌ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقاجان!» رئیس‌جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم‌ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم.»

 

آقای خامنه‌ای گفت: «خدا پدر و مادرت را برائت حفظ کند.» مرحمت گفت: «آقاجان! من از اردبیل آمده‌ام تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رئیس‌جمهور عبایش را که از شانه راستش سرخورده بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» مرحمت با بغض گفت: «آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم ع نخوانند!» رئیس‌جمهور متعجب پرسید: «چرا پسرم؟»

مرحمت به یک‌باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده‌بریده گفت: «آقاجان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین ع به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌کنم، می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم ع را چرا می‌خوانند؟»

حالا دیگر شانه‌های مرحمت آشکارا می‌لرزید. رئیس‌جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است.»

مرحمت هیچ نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق‌هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسید. رئیس‌جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای…! یک زحمتی بکش با آقای… تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیندازید. هر کجا… هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید.»

 آقای خامنه‌ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»




سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم‌الاجرا بود. می‌توانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که می‌رود و این بار از خود امام خمینی حکم می‌آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا.

روضه حضرت قاسم (ع)
محرم ۱۴۰۳

 نظر دهید »

سه بیت، سه نگاه و سه برداشت!

11 شهریور 1401 توسط مدیر النفیسه

سه بیت، سه نگاه و سه برداشت!

حضرت موسی خطاب به خداوند در کوه طور می گوید «اَرِنی» یعنی «خود را به من نشان بده»
خداوند می فرماید:‌ “لَن تَرانی” یعنی “هرگز مرا نخواهی دید”
برداشت سعدی:
چو رسی به کوه سینا «اَرِنی» مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا، به جواب “لَن تَرانی”
برداشت حافظ:
چو رسی به طور سینا «اَرِنی» بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب “لَن تَرانی”
برداشت مولوی:
«اَرِنی» کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه “تَری” چه “لَن تَرانی”
سه بیت ، سه نگاه و سه برداشت. مثل سعدی عاقلانه، مثل حافظ عاشقانه و مثل مولوی عارفانه.
نتیجه اینکه به تعداد انسان ها؛ نگاه متفاوت، تفسیر متفاوت و عملکرد متفاوت وجود دارد.
من و تو با دستهای خود، دنیایمان را به هر رنگی که بخواهیم، می توانیم ترسیم می کنیم. بنابراین بکوشیم از همین لحظه، زیبا ترین برداشت ها را از دنیای اطرافمان داشته باشیم.

 5 نظر

با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند ..!

15 آبان 1399 توسط مدیر النفیسه

با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند ..!

گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند
در مسیر گاهگاهی خر، گریزی میزد و علفی می خورد
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت :
اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است
شیر گفت : چه فکری داری ؟…
روباه گفت : خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر، نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود :
جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند …!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت :
من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند …!
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند، گفت :
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟
شیر فورا گفت : من باسوادم، و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند …!
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست…!
روباه که ماجرا را دید، رو به عقب پا به فرار گذاشت
خر او را صدا زد و گفت :
بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم
روباه گفت : نه من کار دارم
خر گفت : چه کاری ؟

گفت : می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود…..!

برگرفته از مثنوی معنوی

 نظر دهید »

حکایت ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ

28 مهر 1399 توسط مدیر النفیسه

ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ….

? عبید زاکانی

 نظر دهید »

همنشینی با نادان !

28 مهر 1399 توسط مدیر النفیسه

همنشینی با نادان !

خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران.
رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 <   >
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مدیرالنفیسه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اجتماعی
  • احکام
  • امام خمینی
  • امام زمان (عج)
  • ایام مذهبی و ملی و مناسبتی
  • بارداری
  • بدون موضوع
    • نهج البلاغه
  • بهداشتی
  • تاریخی
  • تربیت کودک
  • تربیتی
  • تغذیه
  • حدیث
    • تربیتی
  • حکایت
  • خانه داری
  • خانواده
  • خانواده
  • سیاسی
  • سیره وسخنان بزرگان
  • شبهات
  • شهدا
  • طنز
  • طنز
  • عصر بخیر
  • فن بیان
  • قانون
  • قرآن
  • متن ادبی
  • مقام معظم رهبری
  • نشر کتاب
  • همسرانه
  • یک صفحه کتاب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کاربران آنلاین

رتبه

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس