مدیرالنفیسه

  • خانه 
  • In the name of Allah the merciful and the compassionate 
  • تماس  
  • ورود 

دامادی که حجله عروسی را فدای سنگر وطن کرد

13 تیر 1404 توسط مدیر النفیسه

دامادی که حجله عروسی را فدای سنگر وطن کرد
 
قدیمی‌ها می‌گفتند شگون ندارد تازه‌عروس به مجلس عزا برود ولی نگفتند تکلیف نوعروس ۴ روزه که دامادش را به شهادت رسانده‌اند، چیست؟ به گزارش تابناک به نقل از فارس؛ شنیده‌ام گوشه معراج شهدا خیمه‌ای برپا کرده‌اند.   برای شهدایی که همسر جوان دارند. برای آخرین قرار عاشقانه‌شان.

نمی‌دانم عروسی که در آن خیمه سر داماد را به بغل می‌گیرد، چقدر زمان دارد تا تمام حرفهایش را بزند؟ چقدر زمان دارد برای آخرین نگاه‌ها، آخرین نوازش، آخرین دیدار ولی می‌دانم هر چقدر هم وقت داشته باشد، باز زمان رفتن که می‌رسد، درمانده می‌ماند که نشد دل سیر نگاهش کند.

حالا این حکایت همسر ابوالفضل باروتچی است وقتی فقط ۴ روز از عروسی‌اش می‌گذرد و برای بدرقه دامادش به قطعه ۴۲ آمده است. وقتی مداح اعلام می‌کند ابوالفضل تازه‌داماد است، ولوله‌ای به پا می‌شود. روضه‌خوان با روضه قاسم، تازه‌داماد کربلا به استقبال پیکر می‌رود. همه از پیر و جوان شیون می‌کنند.

عروسی‌اش را لغو کرد،برای دفاع از وطن

مداح می‌گوید: دیشب که برای وداع به معراج رفته بودیم، عروس خانم، ابوالفضل را بغل کرده بود و می‌گفت: خیلی زود زندگی‌مان تمام شد. ابوالفضل سرباز وطن بود. قرار بود ۳۰ خرداد مراسم عروسی‌اش باشد. همه چیز آماده بود از کت‌وشلوار دامادی گرفته تا لباس عروس، سالن عروسی… جنگ که شروع شد، ابوالفضل طاقت نیاورد.   مراسم عروسی را لغو کرد و بدون جشن زندگی مشترک خودشان را شروع کردند.

بفرمائید نهار عروسی پسرم!

از مادر ابوالفضل اجازه می‌خواهم چند دقیقه صحبت کنم. سفیدی چشمم را خون‌گرفته ولی با آرامش می‌گوید: اجازه بدهید مهمان‌های عروسی پسرم را راهی سالن کنم بعد میام پیشتون. پدر عروس دستش را می‌گیرد و با خواهش بلندش می‌کند. نگران دخترش است. در فاصله چندمتری که می‌خواهد راه برود چند بار نزدیک است به زمین بخورد. زانویش توان ندارد. پدر دست دخترش را محکم می‌گیرد که بتواند راه برود و عروس را از دامادش جدا می‌کند. صبر می‌کنم تا مادر ابوالفضل خیالش از طرف همه مهمان‌ها راحت شود. می‌پرسم چطور خبر شهادت پسرتان را شنیدید؟

آن‌قدر جمعیت زیاد است که نمی‌توانیم نزدیک مزار شویم. کسی نمی‌تواند ضجه‌های مادر ابوالفضل را ببیند و بی‌تفاوت باشد. داماد که در مزار جا می‌گیرد و سنگ لحد را می‌چینند، امید عروس ناامید می‌شود. شهید بعدی در راه است و باید سریع‌تر مراسم را تمام کنند. اینجا روزهایی که شلوغ است، کسی حتی وقت عزاداری طولانی ندارد. باید شهید را به خاک بسپردند تا شهید بعدی که در سالن دعای ندبه است را بیاورند. همه برای تسلیت به دیدن عروس می‌آیند ولی حتی نای صحبت ندارد. اما مادر ابوالفضل هر مهمانی که برای تسلیت می‌آید با اصرار برای سالن دعوتش می‌کند و می‌گوید: اگر نهار نیایید ناراحت می‌شوم. این نهار عروسی ابوالفضل است. مهمان‌ها می‌مانند که چه بگویند. فقط اشک می‌ریزند و راهی سالن می‌شوند.

اسرائیل‌مرد نبرد نیست

مادر ابوالفضل با صدای گرفته‌اش می‌گوید: ساعت ۱۱ صبح صدای موشک آمد و چند جا را زدند. بچه من قسمت فرهنگی بسیج بود. من دل‌شوره گرفتم. بچه‌ام داماد ۴ روزه بود. تا جمعه مرخصی داشت. ما از ساعت ۲ به بعد مرتب زنگ زدیم و پیامک زدیم. به هیچ‌کداممان جواب نداد. نه پدر نه من. حتی جواب همسرش را نداد. به اینجای صحبتش که می‌رسد، می‌خواهد با کلمات ترسویی اسرائیل را به رخ بکشد با حرص می‌گوید: عروس بزرگم گفت مامان، اسرائیل ترسو، اسرائیل بی‌همه چیز، اسرائیلی که فقط بلد است موشک بیندازد، نمی‌تواند مستقیم بجنگد، بسیج مستضعفین را زده است. بچه من در بسیج کار می‌کرد. این را که گفت دل‌شوره‌ام بیشتر شد. ساعت ۵ که شد مرتب به پدرش زنگ می‌زدم. آخر یکی از همکارانش زنگ زد و نشانی خانه‌مان را خواست. ما تجربه دوران جنگ را داشتیم. می‌دانستم در جنگ نشانی را می‌پرسند یعنی می‌خواهند خبر شهادت بدهند. آنجا بود که فهمیدم که ابوالفضل یا جانباز شده یا شهید.

بچه‌م رفت پیش حضرت ابوالفضل(ع)

به ابوالفضل گفته بودم: مامان نرو. گفت: مامان نهایت شهید می‌شوم. تو راضی هستی؟ دلم نیامد مخالفت کنم. گفتم: وقتی تو راضی هستی، خدا راضی باشد. بچه ۴ روز دامادم رفت پیش حضرت ابوالفضل چون اسمش را ابوالفضل گذاشته بودم. اسم حضرت ابوالفضل که آمد به یاد قد رعنای ابوالفضلش می‌افتد. شروع می‌کند به قربان‌صدقه پسرش و می‌گوید: بچه‌ام رشید بود. ۱۰ نفر زیر تابوتشان بودند نمی‌توانستند بلندش کنند. خدا شاهد است من دیدم که پایشان می‌لرزید. نمی‌توانستند بلندش کنند. تمام محله از ابوالفضل تعریف می‌کردند. ۸ سال در یک محله زندگی می‌کردیم همه از پسرم تعریف می‌کردند.

سکوت کرده‌ام تا مادرشهید  حرفش را بزند. دوباره یاد عروسی ابوالفضل می‌افتد و می‌گوید: قرار بود ۳۰ خرداد عروسی‌اش باشد. می‌خواستیم کارت‌ها را پخش کنیم که جنگ اسرائیل شروع شد. گفت: مامان تالار را چه‌کار کنیم؟ گفتم پسرم اصلاً نگرانی ندارد. برو سرخانه زندگی‌ات. ان‌شاءاالله بعد ماه صفر برایت عروسی می‌گیریم.گفت: مامان بابا به قرض افتاده من خجالت می‌کشم از بابا. گفتم: اصلاً نگران نباش. یک چیزی بهت میگم، بمونه بین من، تو و خدا. من مثل کوه پشتت هستم. به بابا چیزی نگو. پدره می‌شکنه. من خودم از قدیم برای عروسی‌ات پس‌انداز کردم. نگاه به مزار ابوالفضل می‌کند. دیگر نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد با گریه می‌گوید: الان دارم برای پسرم عروسی می‌گیرم. با صدای بلند فریاد می‌زند: خدا لعنتشان کند. مثل مرد نیامدند بجنگند. مرد جنگ نبودند. به نامردی موشک زدند. اگر پسرم در میدان نبرد شهید می‌شد، ذره‌ای دلم نمی‌سوخت.

پدر ابوالفضل نگران همسرش می‌شود. از ما عذرخواهی می‌کند و مادر را به سمت مزار می‌برد. مادر می‌نشیند سر مزار. خادم‌های گلزار شهدا سعی می‌کنند آرامش کنند ولی  او کار خودش را می‌کند. زبان‌گرفته و با پسرش حرف می‌زند: مامان یادته می‌اومدی تا صدام می‌کردی؛ بهت می‌گفتم عشقم چی می‌خواهی. فقط بگو مامان حلالت کردم. من دیگه ناراحت نمی‌شم.

دامادی که حجله عروسی را فدای سنگر وطن کرد

ابوالفضل رفت، اما داستان او ناتمام نماند. داستان او، روایتی شد که سینه‌به‌سینه نقل خواهد شد؛ روایت نسلی که حجلهٔ عروسی‌اش را فدای سنگر وطن کرد. دشمن شاید با موشکی ناجوانمردانه، عزیزی را از ما گرفت، اما حماسه‌ای را به تاریخ این سرزمین هدیه داد. حماسه‌ دامادی که چهار روز پس از آغاز زندگی، جاودانگی را برگزید تا ایران، خانه‌ امن تمام عروسان و دامادهای آینده بماند. از این پس، هر جوانی که عاشق شود، هر پدری که برای پسرش آستین بالا بزند و هر مادری که در آرزوی دیدن روی ماه فرزندش در لباس دامادی باشد، وام‌دار این عشق چهار روزه و این عروسی ناتمام است. عروسی ابوالفضل باروتچی، نه در تالاری مجلل که  بر فراز دستان تاریخ برگزار شد و تا ابد ادامه خواهد داشت.

 نظر دهید »

آقای رییس‌جمهور؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

23 تیر 1403 توسط مدیر النفیسه

آقای رییس‌جمهور؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

 به گزارش مهر، در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی که آیت‌الله خامنه‌ای، رئیس‌جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری خارج می‌شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می‌شد. صدا از طرف محافظان بود که چند نفرشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی می‌گفتند. صدای جیغ‌مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رئیس‌جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم.»

 

رئیس‌جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چه شده است؟ کیست این بنده خدا؟» پاسدار پاسخ داد: «نمی‌دانم حاج‌آقا! مانده‌ام چطور تا اینجا توانسته بیاید.» پاسداری که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رئیس‌جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج‌آقا شما بایستید، من می‌روم ببینم چه خبر است.» سپس با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک رئیس‌جمهور مستقر کرد و خودش به طرف شلوغی رفت.


کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج‌آقا! یک بچه است. می‌گوید از اردبیل کوبیده آمده اینجا و با شما کار واجب دارد. بچه‌ها می‌گویند با عز و التماس خود را رسانده تا اینجا. گفته فقط می‌خواهد قیافه آقای خامنه‌ای را ببیند، حالا می‌گوید می‌خواهم با او حرف هم بزنم.» رئیس‌جمهور گفت: «بگذارید بیاید حرفش را بزند، وقت هست.»

لحظاتی بعد، پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خود را به رئیس‌جمهور رساند. صورت سرخ و سرمازده‌اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رئیس‌جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام باباجان! خوش آمدی.» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزید، به لهجه‌ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقاجان! حالتان خوب است؟»

رئیس‌جمهور دست سرد و خشکه‌زده‌ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطور است؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رئیس‌جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «این هم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را.» ناگهان رئیس‌جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «نام شما چیست، پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها آمده‌ام تهران که شما را ببینم.»

آقای خامنه‌ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این‌قدر زحمت کشیدی؟ بچه‌ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقاجان!» رئیس‌جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم‌ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم.»

 

آقای خامنه‌ای گفت: «خدا پدر و مادرت را برائت حفظ کند.» مرحمت گفت: «آقاجان! من از اردبیل آمده‌ام تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رئیس‌جمهور عبایش را که از شانه راستش سرخورده بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» مرحمت با بغض گفت: «آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم ع نخوانند!» رئیس‌جمهور متعجب پرسید: «چرا پسرم؟»

مرحمت به یک‌باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده‌بریده گفت: «آقاجان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین ع به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌کنم، می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم ع را چرا می‌خوانند؟»

حالا دیگر شانه‌های مرحمت آشکارا می‌لرزید. رئیس‌جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است.»

مرحمت هیچ نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق‌هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسید. رئیس‌جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای…! یک زحمتی بکش با آقای… تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیندازید. هر کجا… هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید.»

 آقای خامنه‌ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»




سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم‌الاجرا بود. می‌توانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که می‌رود و این بار از خود امام خمینی حکم می‌آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا.

روضه حضرت قاسم (ع)
محرم ۱۴۰۳

 نظر دهید »

سه بیت، سه نگاه و سه برداشت!

11 شهریور 1401 توسط مدیر النفیسه

سه بیت، سه نگاه و سه برداشت!

حضرت موسی خطاب به خداوند در کوه طور می گوید «اَرِنی» یعنی «خود را به من نشان بده»
خداوند می فرماید:‌ “لَن تَرانی” یعنی “هرگز مرا نخواهی دید”
برداشت سعدی:
چو رسی به کوه سینا «اَرِنی» مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا، به جواب “لَن تَرانی”
برداشت حافظ:
چو رسی به طور سینا «اَرِنی» بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب “لَن تَرانی”
برداشت مولوی:
«اَرِنی» کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه “تَری” چه “لَن تَرانی”
سه بیت ، سه نگاه و سه برداشت. مثل سعدی عاقلانه، مثل حافظ عاشقانه و مثل مولوی عارفانه.
نتیجه اینکه به تعداد انسان ها؛ نگاه متفاوت، تفسیر متفاوت و عملکرد متفاوت وجود دارد.
من و تو با دستهای خود، دنیایمان را به هر رنگی که بخواهیم، می توانیم ترسیم می کنیم. بنابراین بکوشیم از همین لحظه، زیبا ترین برداشت ها را از دنیای اطرافمان داشته باشیم.

 5 نظر

با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند ..!

15 آبان 1399 توسط مدیر النفیسه

با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند ..!

گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند
در مسیر گاهگاهی خر، گریزی میزد و علفی می خورد
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت :
اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است
شیر گفت : چه فکری داری ؟…
روباه گفت : خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر، نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود :
جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند …!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت :
من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند …!
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند، گفت :
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟
شیر فورا گفت : من باسوادم، و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند …!
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست…!
روباه که ماجرا را دید، رو به عقب پا به فرار گذاشت
خر او را صدا زد و گفت :
بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم
روباه گفت : نه من کار دارم
خر گفت : چه کاری ؟

گفت : می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود…..!

برگرفته از مثنوی معنوی

 نظر دهید »

حکایت ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ

28 مهر 1399 توسط مدیر النفیسه

ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ….

? عبید زاکانی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 <   >
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدیرالنفیسه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اجتماعی
  • احکام
  • امام خمینی
  • امام زمان (عج)
  • ایام مذهبی و ملی و مناسبتی
  • بارداری
  • بدون موضوع
    • نهج البلاغه
  • بهداشتی
  • تاریخی
  • تربیت کودک
  • تربیتی
  • تغذیه
  • حدیث
    • تربیتی
  • حکایت
  • خانه داری
  • خانواده
  • خانواده
  • سیاسی
  • سیره وسخنان بزرگان
  • شبهات
  • شهدا
  • طنز
  • طنز
  • عصر بخیر
  • فن بیان
  • قانون
  • قرآن
  • متن ادبی
  • مقام معظم رهبری
  • نشر کتاب
  • همسرانه
  • یک صفحه کتاب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کاربران آنلاین

  • حيدري
  • سامیه بانو

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 20
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 23
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس