گفتگوی دیوژن با اسکندر
وقتی اسکندر از “دیوژن فیلسوف” پرسید که چرا درون آشغال ها می گردی، دیوگنس پاسخ داد:
“من به دنبال استخوان های پدرت می گردم اما نمی توانم آن ها را از استخوان های بردگانش تشخیص دهم”
وقتی اسکندر از “دیوژن فیلسوف” پرسید که چرا درون آشغال ها می گردی، دیوگنس پاسخ داد:
“من به دنبال استخوان های پدرت می گردم اما نمی توانم آن ها را از استخوان های بردگانش تشخیص دهم”
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
✨"دوست خدا بودن سخت نیست…"✨
پادشاهی به وزیرش گفت:
3 سوال میکنم فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى.
ـ سوال اول: خداوند چه میخورد؟
ـ سوال دوم: خداوند چه میپوشد؟
ـ سوال سوم: خداوند چه کار میکند؟
وزیر که (به واسطه رابطه بر مسند تکیه زده بود) جواب سوالها را نمىدانست؛
ناراحت بود.
غلامى فهمیده و بسیار زیرک داشت و به غلامش گفت:
سلطان 3 سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم و هر سه سوال را به غلام حکایت کرد.
غلام گفت: جواب هر سه را میدانم؛
ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟
غم بندههایش را مىخورد.
اینکه خداوند چه مىپوشد؟
خداوند عیبهاى بندههایش را مىپوشد.
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد.
سلطان گفت: درست است؛
ولى بگو جوابها را خودت پیدا کردى یا از کسى پرسیدى؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیدهیى است جوابها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده و غلام هم لباس نوکرىاش را از تن در آورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت پس سوال سوم چى شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى!
خداوند چه کار میکند؟
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام…
عالمی که نان و ماست خورد و کباب را به فقرا بخشید!!
?#حکایت؛
زندگی حضرت آیتالله بروجردی بسیار ساده و زاهدانه بود. ایشان با وجود اینکه وجوهات زیادی در اختیار داشتند و میتوانستند در مصارف شخصی استفاده کنند، اما دیناری از آن را خرج نکردند و تمامی مخارج داخلی خود را از درآمد ملک شخصی خود که در بروجرد داشتند، پرداخت میکردند.
مدتی بود ایشان از ناحیه پا، دچار درد شدیدی شده بودند و به همین جهت یکی دو سفر به آبگرم محلات رفتند. در یکی از سفرها مردم متوجه حضور ایشان در محلات شدند و به دیدن این عالم محبوب رفتند. در ضمن عدهای از فقرا هم آمده بودند. آیتالله به آنها کمک کردند و حتی دستور دادند چندتا گوسفند بخرند و گوشت آنرا را بین فقرا تقسیم کنند. پس از تقسیم گوشت بین فقراء، مقداری گوشت برای ایشان کنار گذاشتند تا یک وعده کباب برایشان تهیه کنند. سفره انداخته شد و ماست و خیار را گذاشتند. چند سیخ کباب هم که از همان گوشتها تهیه کرده بودند، خدمت ایشان گذاشتند. ایشان فرمودند: این کبابها از کجاست؟ گفتند: از همان گوشت، مقداری را برای شما درست کردهایم. ایشان فرمودند: من این کباب را نمیخورم. اینها را هم بین فقرا تقسیم کنید که بوی آن را استشمام کردهاند و همان ماست و خیار را تناول کردند.1
کسی که او نظر مهر در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
قناعت است و مروّت نشان آزادی
نخست خانه دل وقف این دوگانه کند
با اقتباس و ویراست از کتاب چشموچراغ مرجعیت
آورده اند که:
و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی