ممنونیم، از همه شما
ممنونیم، از همه شما
درسالهای دور، پسر بچه ای تصمیم گرفت سه ماه تابستان را در خیاطی کار کند تا پولی پس انداز کرده باشد، دستمزد هفتگی او 100 تومن بود، پنج شنبه ها 100 تومن را از استاد خیاط می گرفت و سریع به مادرش می داد تا مبادا دچار هوا و هوس گشته و مقداری از آن را خرج کند، تابستان که تمام شد از مادرش خواست پولهای جمع کرده را بهش بدهد تا برای خودش لباس نو، کیف و کتاب و… بخرد، مادرش رفت از صندوقچه اتاق برایش پولش را آورد یک اسکناس 100 تومنی بود، پسر بچه متعجب از مادرش بقیه پولش را خواست.
مادر گفت بقیه پولی در کار نیست همین است، این صد تومن هم بابات داده بود به خیاط که اون بهت میداد و هر هفته من اونو دوباره میدادم به بابات و اون هم میداد به خیاط و خیاط میداد به تو … پسر بچه هاج و واج از مادرش پرسید چرا ؟
مادر گفت ما می خواستیم تو کاری یاد بگیری و تابستان هم تو کوچه و خیابان ول نگردی ما برای خاطر خودت این کار رو کردیم، تو باید ممنون باشی از همه ما … !!!
کاوه معین فر