شما ازدواج نمیکنید که: مدام کسیروکنترل کنید!
شما ازدواج نمیکنید که:
مدام کسیروکنترل کنید!
ازدواج برای آرامش ویا زیباتر شدن زندگیست،
سرک کشیدن مداوم و پلیس بازی در امور همسرت به
سرد شدن رابطه منجر میشود!
شما ازدواج نمیکنید که:
مدام کسیروکنترل کنید!
ازدواج برای آرامش ویا زیباتر شدن زندگیست،
سرک کشیدن مداوم و پلیس بازی در امور همسرت به
سرد شدن رابطه منجر میشود!
(مردها موجودات قدرتمندی هستند!*
هرچقدر محکم در آغوش بگیریشان اذیت یا تمام نمیشوند، زورشان به در کنسروها، وزنه های سنگین و غُرغرهای زنانه خوب میرسد. تازه پارک دوبلشان هم از ما بهتر است! مردها پسربچه های قویاند، اما نه آنقدر قوی که بی توجهی را تاب بیاورند! نه آنقدر قوی که بدون دوستت دارم های زنی شب راحت بخوابند! نه آنقدر قوی که خیال فردای بچه ها از پای درشان نیاورد! نه آنقدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند! مردها پسر بچه های قویاند، که اگر در آغوششان نگیری و ساعت ها پای پرحرفی های پسرکوچولوی درونشان ننشینی، ترک می خورند. و آنقدر مغرورند که اگر این ترک هزار بار هم تمامشان کند، آخ نگویند !… فقط بمیرند! آن هم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند … فقط پسر کوچولوی سربه هوای درونشان را می برند گوشه ای از وجودشان دفن می کنند و باقی عمر را جلوی تلویزیون، پشت میز اداره یا دخل مغازه، در حسرتش می نشینند …
هوای “پسر کوچولوهای ریش دار” زندگیمان را داشته باشیم، آنها راه زیادی را از پسر بچگی شان آمده اند، تا مرد رویاهای ما باشند! دنیا بدون “دوستت دارم” با صدایی مردانه جای ناامن و ترسناکی ست … دنیا بدون صاحبان کفش های 42 و بزرگتر ردپای خوشبختی را کم دارد
زندگی با مادر آرامش بخش و با پدر جذاب
آنچه پیوند ازدواج را از هم می گسلد، نه ناسازگاری است و نه فقدان عشق.
بلکه رفتار تخریب گری است که زن و مرد کمی پس از ازدواج در پیش میگیرند.
کافی است که یکبار این رفتار را انتخاب کنند. تداوم آن دیگر اجتناب ناپذیر می گردد و پس از گذشت مدت زمانی هر دو احساس بدبختی میکنند.
در هر ارتباطی از هر نوع و شکلی، هر کس صرفا میتواند خود را تغییر دهد و نه هیچ کس دیگر را…
بر اساس تئوری انتخاب تنها کسی که میتواند بر ما کنترل داشته باشد «خودمان» هستیم.
تقریبا در تمامی موارد هنگامی که دست از کنترل گری برمی داریم، همسرمان نیز تغییر می کند.
فقط کمی آرامش و صبر در کلام پیدا کنیم ...
فاطمه : مامان! نگاه کن بابا پوست موزش رو انداخته رو دسته ی مبل!!
شما فقط به من میگین توی خونه آشغال نریز !
چند ثانیه فکر کردم و گفتم :
خوب چون بابا یه دختر مهربون داره که میدونه آشغالو براش میبره میندازه توی سطل !!
چیزی که دیدم باورم نشد!!
فاطمه بلافاصله رفت پوست موز رو برداشت انداخت توی سطل!!
بعد هم اومد منو بوسید…
گاهی چه خوب میشه هم پدری که اشتباهی کرده رو کوچک نکرد و هم کودکی رو بادادن عزت نفس به سمت انجام کار بزرگی هل داد ؛
اگر فقط کمی آرامش و صبر در کلام پیدا کنیم …