مدیرالنفیسه

  • خانه 
  • In the name of Allah the merciful and the compassionate 
  • تماس  
  • ورود 

از نوشته های شهید آوینی

13 آذر 1396 توسط مدیر النفیسه

از نوشته های زیبای #شهید_آوینی سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود. اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم، از بابت پول هم نگران نبودم. اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود. جیب چپ نبود، جیب پیرهنم، نبود که نبود.. گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود. به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی؟ گفت: به قیافه اش نگاه می کنم! گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده. یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی، می رسونمت. خدای من! من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم.. اما الان هرچه نگاه می کنم، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام. فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت. خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟ الهی و ربی من لی غیرک …

 2 نظر

جام جهانی بود

11 آذر 1396 توسط مدیر النفیسه

جام جهانی بود
افتاده بودیم تو یہ گروه سخت،
گروه مرگ!
ڪل دنیا یہ طرف، ایران یہ طرف
‌قرعہ بہ نام جوونامون افتاد،
یا حسین گفتن، ‌گل ڪاشتند؛ خـون دادند، جون دادند
اما یه وجب خاک ندادند

1512231566photo_2017-12-02_19-47-37.jpg

 نظر دهید »

جوونی یواشکی هایی داره...!!!

01 آذر 1396 توسط مدیر النفیسه

جوونی یواشکی هایی داره…!!!
بعضی ها جوان که بودند یواشکی یک کارهایی می کردند!

یواشکی ساکشون و جمع میکردن…
یواشکی شناسنامه هاشونو دست کاری میکردند…
یواشکی میرفتند جبهه…
یواشکی میرفتند خط و شب میرفتند عملیات…
یواشکی نمازشب میخوندند…
یواشکی گریه میکردند…
یواشکی نامه و وصیت_نامه مینوشتند…
آخرشم یواشکی تیر میخوردند و شهید میشدند…

? شهدا ؛
چقدر فرقِ بین یواشکی های من با شما…
شماکه صدایتان به خدا میرسد!
به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند…
“خیلی یواشکی هایمان عوض شده است”

 نظر دهید »

وصیت ڪردہ بود روقبرش ننویسیم مادر شہید.

20 آبان 1396 توسط مدیر النفیسه

وصیت ڪردہ بود روقبرش ننویسیم مادر شہید.

می‌گفت قاسم بیاید ببیند مادرش این سی‌ سال فڪر می‌ڪردہ پسرش شهید شدہ، دلگیر می‌شود!!

ڪسے چہ می‌فهمد سی ‌سال زندگے ڪردن با یڪ قاب عڪس یعنے چہ؟

1510404151photo_2017-11-11_16-11-36.jpg

 نظر دهید »

خاطره ای از شهید مجید زین الدین

18 آبان 1396 توسط مدیر النفیسه

یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و می رفترسید به چراغ قرمز .ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب اشهد ان لا اله الا الله …

خلاصه چراغ سبز شد
و ماشینا راه افتادن و رفتن
من رفتم سراغش بهش گفتم: چطور شد یهو
حالتون خُب بود کهیه نگاهی به من انداخت و گفت:
“مگه متوجه نشدی ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود
و آدمای دورش نگاهش میکردن
من دیدم تو روز روشن
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه
دیدم این بهترین کاره !”
همین‼️
? خاطره ای از شهید مجید زین الدین

1510247645n00390579-b.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 <   >
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدیرالنفیسه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اجتماعی
  • احکام
  • امام خمینی
  • امام زمان (عج)
  • ایام مذهبی و ملی و مناسبتی
  • بارداری
  • بدون موضوع
    • نهج البلاغه
  • بهداشتی
  • تاریخی
  • تربیت کودک
  • تربیتی
  • تغذیه
  • حدیث
    • تربیتی
  • حکایت
  • خانه داری
  • خانواده
  • خانواده
  • سیاسی
  • سیره وسخنان بزرگان
  • شبهات
  • شهدا
  • طنز
  • طنز
  • عصر بخیر
  • فن بیان
  • قانون
  • قرآن
  • متن ادبی
  • مقام معظم رهبری
  • نشر کتاب
  • همسرانه
  • یک صفحه کتاب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کاربران آنلاین

  • فائزه ابوالقاسمی

رتبه

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس