درس و مشق بچه ها به خودشان مربوط است
درس و مشق بچه ها به خودشان مربوط است
بهیچ وجه وظایف آنها رابرایشان انجام ندهید
وگرنه مجبور خواهید بود تا بزرگسالی کارهای او را انجام دهید چون او را به خود وابسته کرده اید

درس و مشق بچه ها به خودشان مربوط است
بهیچ وجه وظایف آنها رابرایشان انجام ندهید
وگرنه مجبور خواهید بود تا بزرگسالی کارهای او را انجام دهید چون او را به خود وابسته کرده اید

کنجکاوی کودکان را سرکوب نکنید و به سوال هایی که پاسخ آن را نمی دانید جواب سربالا ندهید.
یکی از بهترین راه هایی که می توانید به کودک پاسخ دهید اینگونه است: «نمی دانم. به نظر تو چطور می توانیم پاسخ این مساله را پیدا کنیم؟»
با یکدیگر دنبال راهکار بگردید و سعی کنید از روش های حل مساله کودک استفاده کنید و اگر چیزی به ذهنش نرسید او را راهنمایی کنید.
مادران جوان به دنبال بی تابی های کودک، دچار احساس گناه و اضطراب می شوند. مادر همواره نگران است که مبادا فرزندم در خطر باشد یا من مادر کاملی نباشم، شاید گریه ی او به این معناست که من مادر خوبی نیستم.
در حالی که این اضطراب منجر به ایجاد اختلال در شکل گیری شخصیت کودک می شود.
گریه کودک دلایلی مختلفی دارد و نیاز به توجه بی اضطراب مادر دارد.
والدین تسلیم را می توان والدین لوس کننده هم نامید. این دسته از والدین هیچ محدودیتی قائل نمی شوند و محدودیت هایی را که در نظر می گیرند اغلب لغو می کنند.
فرزندان این گونه والدین بدون داشتن خطوط راهنمایی معین بزرگ می شوند. والدین در خصوص آنچه کودکان می خواهند، تسلیم می شوند.
ما اغلب این قبیل کودکان را با صفت لوس توصیف می کنیم. کودکانی که هیچ گونه محدودیتی برای آن ها منظور نمی شود، ممکن است در برخورد با دیگران دچار مشکل شوند.
یک همکار کوچک
دل توی دلم نبود. روزهای مرخصیام داشت تمام میشد و باید به سر کار برمیگشتم. نمیدانستم حالا باید او را کجا بگذارم. مادرم آنقدر پادرد و کمردرد داشت که اصلاً دلم راضی نمیشد بچه را پیش او بگذارم. خواهرهایم هر کدام زندگی خودشان را داشتند و حتی نمیتوانستم به پرستار بچه فکر هم بکنم. چطور راضی میشدم که کسی از بیرون بیاید و این گل نازکنارنجیام را بخواهد بزرگ کند. اگر مریض باشد چه؟ اگر بچه را اذیت کند؟ اگر به موقع غذایش را ندهد؟ بچۀ بیچاره که زبان ندارد. بزرگ میشود و هزار اثر بد رویش میماند. نمیتوانستم. حالا اگر هم راضی میشدم که پرستار بگیرم، باید نصف حقوقم را به او میدادم. بقیهاش هم که خرج رفت و آمدم میشد. روزهای آخر مرخصیام آرامش نداشتم. حس میکردم که او هم خوب نمیخوابد، بدقلقی میکند. انگار فهمیده بود میخواهم تنهایش بگذارم. فقط یک هفته مانده بود که شش ماه مرخصیام به پایان برسد. دلم را به دریا زدم. او را بغل کردم و با خود به شرکت بردم. خودمانیم، خوب ناقلاست. آنقدر به روی رئیس بداخلاقم خندید و برایش دلبری کرد که او هم راضی شد با حقوق کمتر و هفتهای یک روز حضور در شرکت، تا یک سالگی بچه دورکاری کنم. خیال هر دویمان راحت شد. دیگر کنار هم بودیم. با هم کار میکردیم، غذا میخوردیم و میخوابیدیم (البته او کمی بیشتر).