یک همکار کوچک
یک همکار کوچک
دل توی دلم نبود. روزهای مرخصیام داشت تمام میشد و باید به سر کار برمیگشتم. نمیدانستم حالا باید او را کجا بگذارم. مادرم آنقدر پادرد و کمردرد داشت که اصلاً دلم راضی نمیشد بچه را پیش او بگذارم. خواهرهایم هر کدام زندگی خودشان را داشتند و حتی نمیتوانستم به پرستار بچه فکر هم بکنم. چطور راضی میشدم که کسی از بیرون بیاید و این گل نازکنارنجیام را بخواهد بزرگ کند. اگر مریض باشد چه؟ اگر بچه را اذیت کند؟ اگر به موقع غذایش را ندهد؟ بچۀ بیچاره که زبان ندارد. بزرگ میشود و هزار اثر بد رویش میماند. نمیتوانستم. حالا اگر هم راضی میشدم که پرستار بگیرم، باید نصف حقوقم را به او میدادم. بقیهاش هم که خرج رفت و آمدم میشد. روزهای آخر مرخصیام آرامش نداشتم. حس میکردم که او هم خوب نمیخوابد، بدقلقی میکند. انگار فهمیده بود میخواهم تنهایش بگذارم. فقط یک هفته مانده بود که شش ماه مرخصیام به پایان برسد. دلم را به دریا زدم. او را بغل کردم و با خود به شرکت بردم. خودمانیم، خوب ناقلاست. آنقدر به روی رئیس بداخلاقم خندید و برایش دلبری کرد که او هم راضی شد با حقوق کمتر و هفتهای یک روز حضور در شرکت، تا یک سالگی بچه دورکاری کنم. خیال هر دویمان راحت شد. دیگر کنار هم بودیم. با هم کار میکردیم، غذا میخوردیم و میخوابیدیم (البته او کمی بیشتر).