تو اگر بودی...
کارم را که عوض کردم سرم خیلی شلوغ شد. دیگر روز تعطیل برایم معنا نداشت. صبح خیلی زود میرفتم و شب وقتی برمیگشتم در خانه هم باید به تلفنها و ایمیلها جواب میدادم. برای هر دویمان سخت بود. اما هر دو میدانستیم که داریم برای زندگیمان تلاش میکنیم و خیلی زود این همه پرکاری و شلوغی تمام میشود. انصافاً خوب با همه چیز کنار میآمد و خیلی از کارهای خانه به گردن او افتاده بود. دو هفته به این شکل گذشت تا اینکه آخر هفته به مهمانی دوستهای قدیمی او دعوت شدیم. هر سال همین موقعها دوستان دوران مدرسۀ او با همسر و بچههایشان دور هم جمع میشوند. سالهای قبل همیشه ما برای این مهمانی آماده بودیم و من به واسطۀ این دورهمیها دوستان خوبی پیدا کرده بودم. اما این بار هیچجوره نمیتوانستم در مهمانی باشم. در گروه تلگرام از همه عذرخواهی کردم و به او گفتم که میتواند بدون من به مهمانی برود. اول قبول نکرد، اما میدانستم ته دلش یکجور تفریح میخواهد و حوصلهاش از این همه کار سر رفته. خلاصه اینکه آخر هفته آمد و من سر کار بودم و او مهمانی. کمی زودتر از او به خانه رسیدم. تلگرام را که باز کردم، در گروه خانمها، کسی نبود که به من متلکی نینداخته باشد. «والا تو خیلی دل داری که شوهرتو تنها فرستادی مهمونی»، «وای مهمونی بی تو برای ما اصلاً صفا نداشت اما فکر کنم به شوهرت خیلی خوش گذشت»، «از این به بعد مردا دوست دارن بدون ما برن مهمونی، تو یادشون دادی». گیج و مبهوت بودم. تا وقتی که برسد هزار فکر و خیال به سرم زد. از اینکه گذاشته بودم تنهایی برود مهمانی پشیمان بودم. وقتی رسید بیحوصله و کسل بودم و از او خواستم که تمام اتفاقات مهمانی را ثانیهبهثانیه برایم تعریف کند. او هم خسته بود اما شروع به تعریف کرد. در میان حرفهایش مدام میگفت: «تو اگر بودی این اتفاق نمیافتاد، تو اگر بودی ما حتماً بازی را میبردیم، تو اگر بودی بلد بودی بچهها را سرگرم کنی، تو اگر بودی…» نمیدانم چرا اما خیالم راحت شده بود. از فکرهایم شرمنده بودم و به این فکر میکردم چه چیزی مهمتر از این است؟ من به او اعتماد دارم.