"اگر آرام نباشی خواسته ات بی جواب میماند."
اگر کودک برای رسیدن به خواسته اش شما را جلوی دیگران می زند، خجالت نکشید، تن به خواسته او ندهید.
قاطعانه به او بگویید؛ “اگر آرام نباشی خواسته ات بی جواب میماند.”
اگر کودک برای رسیدن به خواسته اش شما را جلوی دیگران می زند، خجالت نکشید، تن به خواسته او ندهید.
قاطعانه به او بگویید؛ “اگر آرام نباشی خواسته ات بی جواب میماند.”
زمانی که فرد در کودکی انرژی و هیجانش تخلیه شود حتی اگر بسیار پر تحرک باشد درزمان بزرگسالی نسبتا آرام میشود.
اما وقتی به کودک اجازه تحرک داده نمیشود، در بزرگسالی آن را جبران میکند.
تحقیقات نشان میدهد کودکانی که
آزادانه می توانسته اند به همه قسمت
های خانه ومحل زندگی خود دسترسی داشته باشند
و فعالیت آنها محدود نبوده است،
رشد مغزی بیشتری نسبت
به دیگر کودکان دارند
وقتی پدر و مادر حالشان خوب نیست، بچه احساس ناامنی دارد می گوید: «من کردم» احساس ارزشمندی اش پایین می آید «منو دوست ندارند» احساس تعلق پایین می آید «منو نمی خوان» بعد در مهد کودک می آید یک ماه بچه از مادر جدا نمی شود سی سال است که من دارم کار می کنم. چندنفرتان بچه را مهد کودک بردید و جدا نشده است؟ خیلی ها هستند.
ما موردی داشتیم برای مهد آمدن بچه سه ماه جدا نشد. فرایند جدایی اش سه ماه طول کشید می دانید چرا؟ می گویند مهد کودک و خانه و.. اینها همه صحبته اینها مرا نمی خواهند و اینجا یتیم خانه است آوردند مرا بگذارند و بروند و دیگرهم نمی آیند. پس نباید مامان بابرو ولشون کنم.
[استاد سلطانی]
شعورمون را تو شب یلدا محک بزنیم
شب سردى بود…
پیرزن بیرون میوه فروشى زُل زده بود به مردمى که براى شب یلدا میوه مىخریدند.
شاگرد میوه فروش، تُند تُند پاکت هاى میوه را داخل ماشین مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت.
پیرزن با خودش فکر مىکرد چه مىشد او هم مىتوانست میوه بخرد و ببرد خانه…چه میشد شب یلدا به سردى روزهایش نبود … رفت نزدیکتر… چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوههاى خراب و گندیده داخلش بود.
با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه.»
مىتوانست قسمتهاى خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد…
هم اسراف نمىشد و هم بچههایش شب یلدا شاد مىشدند.
برق خوشحالى در چشمانش دوید…
دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوهفروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!»
پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید.
چند تا از مشترىها نگاهش کردند. صورتش را غم گرفت… دوباره سردش شد…
راهش را کشید و رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد : «مادرجان، مادرجان!» پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اینارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه؛ موز، پرتقال و انار.
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعورم من مستحق داشتن فهم و ادارکم ، من مستحقم یاد بگیرم به همنوع یعنى چى؟ ، مستحقم احترام بذارم …بدون هیچ توقعى …
اگه اینارو نگیرى، دلمو شکستى.
جون بچههات بگیر.»
زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را به دست پیرزن داد و سریع دور شد…
شعورمون را تو شب یلدا محک بزنیم