ایمان به خداوند چند روز بود که این فکرها ذهنش را مشغول کرده بود، از خود می پرسید «خدا بزرگ است. یعنی چه، چرا در هنگام نداری و بی چیزی می گویند خدا کریم است، چگونه می توان بر او توکل کرد و…». فکرش به جایی قد نداد. تصمیم گرفت از دانشمند شهرشان بپرسد تا چراغی را در ذهن تاریکش بیفروزد. با این تصمیم خدمت یگانه دانای شهر رسید، از او پرسید: به من بفهمان که خدا چیست.
- چه شده که به این فکر افتاده ای.
- خدا را قبول دارم، ولی می خواهم بفهمم «خدا» چیست، گاهی حرف هایی می شنوم و دچار شک و شبهه می شوم، الان هم در مسأله خداشناسی گرفتار نوعی سرگردانی شده ام.
امام صادق لحظه ای سکوت کرد و سپس به او فرمود: تا حال سوار کشتی شده ای؟
- کشتی، نه، ولی چند بار سوار قایق شده ام، اما این چه ربطی به سؤال من دارد.
- اتفاق افتاده است که قایقت بشکند یا سوراخ شود و دسترسی به کسی یا چیزی نداشته باشی که تو را از غرق شدن نجات دهد؟
- آری، اتفاقاً پارسال چنین حادثه ای برایم پیش آمد، با قایق به طرف آب رفته بودم تا برای تجارت جنس بیاورم، اما طوفانی به پا خاست و قایق را واژگون کرد و همه اجناس مرا به زیر آب فرستاد، به هر زحمتی بود خود را به قایق واژگون رساندم که غرق نشوم.
امام که تا این لحظه سکوت کرده بود و با حوصله به حرف های او گوش می کرد گفت: در آن لحظه به این نتیجه نرسیدی که چیزی هست که می تواند تو را نجات دهد، چنین احساسی در تو زنده نشد که نجات خود را بدون هیچ گونه شکی از او بطلبی؟
- آری، همین طور بود که می فرمایید.
- آن چیزی که در آن هنگام بدون هیچ گونه شک و تردید آن را می خواندی همان خداست.
دهان مرد از تعجب باز مانده بود گفت: راست می گویید، در آن دم توجه من به یک نیروی فوق العاده بود که حتماً می توانست مرا نجات دهد.
مرد عرب وقتی از خدمت امام صادق مرخص می شد زبان اعتراف به معدن علم و رسالت گشوده بود و هیچ شبهه ای از خدا در دلش باقی نمانده بود و این خداشناسی را مدیون امام صادق (علیه السلام) بود.