به خدا اعتماد داشته باش ...
ﺩر «ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ» ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ «ﺧﻠﺒﺎﻥ» ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ !!!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ «ﺯﻧﺪﮔﯽ» ﺍﺕ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ، ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ ﺁﻥ «ﺍﻟﻠﻪ» ﺍﺳﺖ …
به خدا اعتماد داشته باش …
همین …
ﺩر «ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ» ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ «ﺧﻠﺒﺎﻥ» ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ !!!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ «ﺯﻧﺪﮔﯽ» ﺍﺕ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ، ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ ﺁﻥ «ﺍﻟﻠﻪ» ﺍﺳﺖ …
به خدا اعتماد داشته باش …
همین …
میدانم که دوستش دارید
همسرتان را میگویم ولی خب بیایید و کمی سیاست هم به خرج بدهید
مثلا صبح بخیر و شب بخیر هایش را با استیکر بدرقه نکنید حتی اگر دستتان بند است شاید شما متوجه نشوید ولی پشت آن کلی ذوق نشسته که یکهو کور میشود
یا مثلا وقتی حرف میزنید چاشنی قربان صدقه مبادا فراموشتان شود
مبادا فراموش کنید بگویید پیراهنی که تازه خریده چه به رنگش می آید یا وقتی چشم در چشم هم حرف میزنید یادتان نرود یکهو صورتش را بگیرید و تا جایی که راه دارد بچلانیدش تا خستگی قلبتان در رود
مبادا یادتان برود …
راستش میدانی من معتقدم آدم به همین دلخوشی های کوچک بند است …
چه وقت باید احساس بزرگی کرد:
١-هر گاه از خوشبختی همه، “حتى” کسانی که دوستمان ندارند هم خوشحال شدیم.
٢-هر گاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم.
٣ - هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم.
٤- هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.
٥- هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم.
٦- هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.
٧- هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود.
٨- هرگاه دانستیم عزیزخدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد.
٩- هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.
١٠- هرگاه همه چیز بودیم و گفتیم: “هیچ نیستیم”
پس بیاییم بزرگ باشیم…
وبزرگ شدن را تمرین کنیم…
وبعدبزرگ شدن را تعلیم دهیم…
این دو متن کوتاه
ارزش صد بار خوندن داره!
1- از دیگران شکایت نمی کنم
بلکه خودم را تغییر می دهم،
چرا که کفش پوشیدن راحت تر از
فرش کردن دنیاست.
2-مبارزه انسان را داغ می کند
و تجربه انسان را پخته می کند!
هرداغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته اى دیگر خام نمی شود!
دل دل کنان
خوشان خوشان
رفته بودیم جمکران
رفتیم وضوخانه که تجدید وضویی داشته باشیم
کمی جا خوردم..
آخر فقط وضوخانه نبود!
بیشتر شبیه سالن آرایشگاه بود تا محل وضو!
دخترکان و مادران
پیر و جوان
چادری و مانتویی
باحجاب و شل حجاب
یک به یک در صف آینه!
یکی دهان باز..
یکی چشمش از حدقه بیرون زده انگار..
یکی دقت بالا که مبادا خط چشمش بالا و پایین شود..
به به چه صفایی به سرو تن دادند!
آخر میدانی داشتن میرفتند که بگویند همگی یک صدا العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان..!!
میان اینان دخترکی تازه به سن تکلیف رسیده ..
چادر به سر..
همچو فرشته..
نگاه میکرد هاج و واج به صف بستگان..
مانده بودم در ذهن دخترک چه میگذرد
چه میکنند اینها ..؟!
نکند عروسی برپاست و من بی خبر!
یا که میگذشت در ذهنش کاش قد من هم میرسید به آینه..
یا که اصلا گیج مانده بود از حرکات لب و دهن!
من اما در دل گفتم
ای دخترک معصوم، فرشته روی زمین..
ای عزیز دل !
چه خوب که قدت به آینه نمیرسد!
چه خوب که آینه اندازه قد و قامتت نیست..
شاید با العجل تو آقا بیاید…
شاید!
و من همچنان بودم در فکر آینه..
وضوخانه برای چه بود آخر!؟