برگی از خاطرات زنده یاد پهلوان تختی
از حموم عمومی دراومدیم و نم نم بارون میزد، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و … جلوش پهن بود.
دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید…
تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم در اومدیم… اونم اینهمه !!!
گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی کنه !!!
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه…
برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه … !!!
برگی از خاطرات زنده یاد پهلوان تختی