کوچولوی من فقط من و پدرش را میشناسد و کنار ما احساس امنیت میکند.
کوچولوی ما به دنیا آمده اما هنوز به من چسبیده است. گاهی احساس میکنم که من یک درختم و این کوچولو مثل کوآلا به من چسبیده. نمیدانم چرا اینقدر زیاد به من وابسته است و این وابستگی زیاد گاهی دیگران را اذیت میکند.
هفتهٔ پیش خانوادهٔ همسرم به خانهٔ ما آمدند و خب برای همه بچهٔ کوچک خیلی دوستداشتنی است. همه قربان صدقهٔ این کوچولو میرفتند اما تا میخواستند او را بغل کنند چنان گریهای سر میداد که همه سر جایشان خشکشان میزد. نه فقط مهمانها، بلکه من هم از این موضوع کمی دلگیر شدم. پیش خودم احساس میکردم که آنها فکر میکنند من دلم نمیخواهد بچه را بغل کنند. اما من واقعاً دوست داشتم کوچولویمان با اعضای فامیل دوست باشد و آنها را بشناسد. اما او دائم به من چسبیده بود و حتی بغل پدرش هم نمیرفت. من هم برای اینکه مهمانها ناراحت نشوند یکی یکی کنارشان نشستم و آنها را به کوچولویمان معرفی کردم: «ایشون مامانجون هستند که وقتی تو اومدی برات هدیههای قشنگ آوردن و تو رو خیلی خیلی دوست دارن.» بعد از این معرفیها هرچند که هنوز بچهام به بغلشان نمیرفت اما کمی با آنها دوست شد. به کارهایشان میخندید و همانطور چسبیده به من با آنها بازی میکرد. از آن روز به بعد هرچند هیچوقت او را تنها نمیگذارم، اما میدانم که باید به او حس امنیت بدهم. کوچولوی من فقط من و پدرش را میشناسد و کنار ما احساس امنیت میکند.