زن گاهی سعی میکند مردانه بازی کند
زن گاهی سعی میکند
مردانه بازی کند
مردانه کار کند
مردانه قدم بردارد
اما هرکاری هم که بکند زن است احساس دارد لطیف است یکجا عقب مینشیند محبت تورا میخواهد
زن گاهی سعی میکند
مردانه بازی کند
مردانه کار کند
مردانه قدم بردارد
اما هرکاری هم که بکند زن است احساس دارد لطیف است یکجا عقب مینشیند محبت تورا میخواهد
این متن رو همیشه سرلوحه زندگیتون قرار بدید؛
“راضی باش” به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو “قشنگ” کرد و اگه بد بود تو رو “ساخت” …
“مدیون باش” به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین “حسارو” بهت میدن و بداش بهترین “درسارو” …
“ممنون باش” از اونی که بهت یاد داد همه شبیه “حرفاشون” نیستن و همیشه همونجوری که میخوای “پیش نمیره” …
زندگی همینقدر ساده اس …
سربازان وارد روستائی شدند و به همه زنان تجاوز کردند به استثناء یک زن که با مقاومت توانست سربازی را بکُشد و سر او را ببُرد.
پس از برگشت سربازان به پادگانها واقامتگاه ها ، همه زنان نیز از خانه هایشان بیرون آمدند و لباسهای پاره پاره خود را با گریه ای دلسوزانه جمع می کردند به جزء آن زن.
از خانه اش با عزت و افتخار در حالی خارج شد که با در دست داشتن سر آن سرباز ، به دیگر زنان با تحقیر نگاه می کرد و گفت:
تصور داشتید بگذارم به من تجاوزی کند بدون آنکه بمیرم یا او را بکشم؟!
زنهای روستا به یکدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند او را بکشند تا مبادا با شرافتش بر آنها برتری داشته باشد و هنگام بازگشت همسرهایشان پرسیده شود چرا همانند او مقاومت نکردید.
بنابراین با حمله ای دست جمعی ، او را کشتند.
(شرافت را کشتند تا خفت و ننگ زنده بماند)
هر انسان شریفی را
می کُشند
دروغ می بندند
تا
فسادشان آشکار نشود
بزرگترین و بدترین خیانت پدر و مادر به فرزندشان این است که بچه شان را از کار بیندازند. یعنی، کارهایی را که فرزندشان قرار است انجام دهند پدر و مادر انجام دهند، با این عمل خیانت به فرزندشان میکنند.
به عنوان مثال، به جای او حرف بزنند، به جای او مشق بنویسند، به جای او کار بکنند و به جای او فکر بکنند. ما قرار است که بگذاریم بچهها با خطا و اشتباه همه چیز را یاد بگیرند برای اینکه این مسئله مربوط به رشدشان است.
نمیشود که مثل دو دوست باشیم؟
داشتن رابطهٔ دوستی حس شیرینی دارد. من دوستهای بسیاری دارم و همیشه از اینکه با آنها وقت بگذرانم خوشحال میشوم. خیلی کم پیش میآید که از شوخیهایشان ناراحت شوم و البته همیشه حدی را برای آنها در نظر میگیرم. اما در مورد همسرم همه چیز فرق میکرد.
چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و ما هنوز درگیر مهمانی رفتنها و مهمان آمدنها بودیم. من خوشحال بودم. آدمهای جدید میدیدم و آنها مرا دوست داشتند و همیشه تحسینم میکردند. این برای تازهعروسها خیلی طبیعی است. همه به آدم هدیه میدهند و از وسایل خانه تعریف میکنند. خلاصه همه چیز رنگی و قشنگ است و برای من هم همین طوری بود. تا اینکه یک شب که خانوادهٔ من به خانهمان آمده بودند، غذایی که درست کرده بودم، نمکش از دستم در رفته بود و شور شده بود. من متوجه شوری غذا نشده بودم و آن را روی میز بردم. همه از زیبایی سفره و تزیین سالاد و ماست خیلی تعریف کردند و کسی از شوری غذا حرفی نزد تا اینکه همسرم اولین قاشق را خورد و به شوخی گفت: «این عروسمونم که هنوز کم و زیاد نمک رو نفهمیده.» من ناراحت شدم. خیلی ناراحت شدم. بعد از اینکه مهمانها رفتند ناراحتیام را به او ابراز کردم. او گفت که فقط یک شوخی دوستانه بوده و منظوری نداشته. من با اینکه عصبانی و ناراحت بودم اما یادم آمده بود که در جمع دوستانم هم آنها چندین بار راجع به اینکه من تازهعروس هستم شوخی کرده بودند اما ناراحت نشده بودم. برای همین پیش خودم فکر کردم نمیشود ما هم مثل دو تا دوست باشیم و خوبیها و بدیهای همدیگر را مثل دو دوست ببینیم و با آنها کنار بیاییم؟