نمیشود که مثل دو دوست باشیم؟
نمیشود که مثل دو دوست باشیم؟
داشتن رابطهٔ دوستی حس شیرینی دارد. من دوستهای بسیاری دارم و همیشه از اینکه با آنها وقت بگذرانم خوشحال میشوم. خیلی کم پیش میآید که از شوخیهایشان ناراحت شوم و البته همیشه حدی را برای آنها در نظر میگیرم. اما در مورد همسرم همه چیز فرق میکرد.
چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و ما هنوز درگیر مهمانی رفتنها و مهمان آمدنها بودیم. من خوشحال بودم. آدمهای جدید میدیدم و آنها مرا دوست داشتند و همیشه تحسینم میکردند. این برای تازهعروسها خیلی طبیعی است. همه به آدم هدیه میدهند و از وسایل خانه تعریف میکنند. خلاصه همه چیز رنگی و قشنگ است و برای من هم همین طوری بود. تا اینکه یک شب که خانوادهٔ من به خانهمان آمده بودند، غذایی که درست کرده بودم، نمکش از دستم در رفته بود و شور شده بود. من متوجه شوری غذا نشده بودم و آن را روی میز بردم. همه از زیبایی سفره و تزیین سالاد و ماست خیلی تعریف کردند و کسی از شوری غذا حرفی نزد تا اینکه همسرم اولین قاشق را خورد و به شوخی گفت: «این عروسمونم که هنوز کم و زیاد نمک رو نفهمیده.» من ناراحت شدم. خیلی ناراحت شدم. بعد از اینکه مهمانها رفتند ناراحتیام را به او ابراز کردم. او گفت که فقط یک شوخی دوستانه بوده و منظوری نداشته. من با اینکه عصبانی و ناراحت بودم اما یادم آمده بود که در جمع دوستانم هم آنها چندین بار راجع به اینکه من تازهعروس هستم شوخی کرده بودند اما ناراحت نشده بودم. برای همین پیش خودم فکر کردم نمیشود ما هم مثل دو تا دوست باشیم و خوبیها و بدیهای همدیگر را مثل دو دوست ببینیم و با آنها کنار بیاییم؟