حواسمان به اعتمادبهنفس او هست؟
حواسمان به اعتمادبهنفس او هست؟
من عاشق ادبیات هستم. وقتی شعرهای حافظ را میخوانم احساس میکنم که روحم با کلمه به کلمهٔ آن میرقصد و نفس میکشد. پند و نصیحتهای سعدی مرا یاد پدرم میاندازد و همیشه داستانهای مثنوی برایم جذاب است. همیشه از وجود این همه شعر زیبا خوشحالم و دلم میخواهد کودکم را هم کمابیش با ادبیات آشنا کنم. اما دلم نمیخواهد که او مجبور به حفظ کردن آنها باشد.
چند روز پیش در یک مهمانی بودیم که پدر و مادر بچهای پنج ساله از او خواستند شعری از حافظ بخواند. بچهٔ بیچاره اصلاً دلش نمیخواست که بخواند و انگار در جمع هم راحت نبود. اما پدر و مادرش با وعدهٔ هزار جور جایزه و عروسک او را قانع کردند تا شعرش را بخواند. او هم با کمک پدرش شعر «ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست/ منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست» از حافظ را خواند. همه برای بچه دست زدیم، اما من اصلاً از شعر خواندن او لذت نبردم. او تبدیل شده بود به بچهای که پدر و مادرش همه جا برای پز دادن او را وادار به شعر خواندن میکردند. اصلاً آن بچه میدانست که دارد چه میخواند؟ اصلاً هیچ ارتباطی با این شعر داشت؟ ما صرفاً شعری را که بارها با بهترین صداها شنیده بودیم این بار با ادای اشتباه کلمات از زبان یک بچه شنیدیم. من که هیچ لذتی نبردم. اصلاً این چه کاری است که بعضی پدر و مادرها با بچهها میکنند؟ قبلاً هم دیده بودم پدر و مادری که بچه را وادار به رقصیدن، پشتک زدن و کشتی گرفتن میکردند. مگر بچه بازیچهٔ ماست؟ هیچکدام از ما میدانیم که با این کارهایمان ممکن است چه اثر بدی روی اعتمادبهنفس بچه بگذاریم؟