خاطره ای از یک مادر
خاطره ای از یک مادر
برای من اتفاق بزرگی رخ داد.
روز اولی که بچه ی من متولد شد و من بند نافش رو فرستادم رویان، به من روی موبایل زنگ زدن و گفتن آقا این بند ناف قابلیت نگهداری نداره، بچه ی شما ویروسی داره که چند روز بیشتر زنده نمی مونه. بیا بند نافتو بردار ببر. قشنگ یادمه توی اتوبان صدر بودم. شوکه شدم از این خبر.
اون بچه موند و الان 9 سالشه و من اسمش رو بر اساس همون ماجرا گذاشتم “سپاس". من از اون ماجرا فهمیدم که با من یه چیزی رو همون روز اول طی کردن که: “ببین برادر من، این بچه “امانته” ها. خب؟ هر موقع خواستیم میگیریمش. نری بهش خو کنی و بعد بگی پس نمیدم…”
این ماجرا به من یاد داد که “عشق” زمانی متولد میشه که مالکیت حذف میشه. شما مطمئن میشین که بچه ی شما امانته. همین. و هر لحظه او اراده کنه، خداحافظی می کنه..
بعضی وقتا از خونه ی شما، بعضی وقتا از این عالم، بعضی وقتا از یه خلقیاتی…
یاد بگیریم کارهایی که امروز برای بچه ها می کنیم باعث نشود فکر کنیم صاحب فرداهایشان هستیم.