خانوادهای که خودمان ساختیم
خانوادهای که خودمان ساختیم
زندگی ما قرار بود شیرینتر شود. خواستیم بچهدار شویم تا کمی زندگیمان از یکنواختی دربیاید و بتوانیم عشقمان را با یک کودک تقسیم کنیم، اما راستش آنطور که میخواستیم نشد.
در بارداری من خیلی حساس و زودرنج شده بودم. رابطهٔ عاشقانهمان کمی کمرنگ شده بود. زیاد برای او وقت نمیگذاشتم و انتظار داشتم هوایم را داشته باشد. او هم اوایل بیش از اندازه هوایم را داشت. روزی چند بار به من زنگ میزد. سفارشها را چند برابر بهتر انجام میداد و هر روز راجع به مسائل مختلف بارداری مطالعه میکرد و برایم تعریف میکرد. راستش کمی پرتوقع شدم. فراموش کردم که من هم باید هوای او را داشته باشم. تمام سختیهای بارداری را روی دوش خودم میدیدم و هر روز به او یادآوری میکردم که چقدر بارداری سخت است. راستش من بارداری راحتی داشتم؛ ویارم کم و محدود بود و اغلب سرحال و آرام بودم. بچهمان که به دنیا آمد ترسیدم توجه او را از دست بدهم. او هم خسته شد. احساس میکرد علاوه بر یک کودک باید تماموقت مراقب من هم باشد. رابطهمان روز به روز کمرنگتر شد. بیشتر وقتش را بیرون از خانه میگذراند. احساس میکردم که حتی علاقهاش به کودکمان هم دارد کم میشود. من باید کاری میکردم، پس توجهم را به او بیشتر کردم. یادآور شدم که کودکمان چقدر شبیه اوست و چقدر از اینکه پدر بچهمان است خوشحالم. بارها از او بابت کمکهایش در بارداری تشکر کردم. حالا او بیشتر هوای هر دومان را دارد و هر سه بیشتر حس خانواده را داریم.
مادرشو