دنیای تخیلهای شیرین
دنیای تخیلهای شیرین
من عاشق داستان هستم. وقتی قصه تعریف میکنم احساس میکنم همهٔ اعضای بدنم دارند آن قصه را تعریف میکنند. همیشه عاشق این بودم که بچههای فامیل را دور هم جمع کنم و برایشان کتاب داستان بخوانم و برای کوچولوی خودم هم هزار فکر و خیال داشتم.
بعد از اینکه جواب آزمایش بارداریام را گرفتم، سر راه خانه به یک کتابفروشی رفتم و چند کتاب داستان و یک جعبه مدادرنگی خریدم. از فردای همان روز نشستم به کتاب خواندن برای کوچولویی که هنوز خیلی او را حس نمیکردم. هر شب برایش قصه میخواندم و گاهی قصهها را خودم میساختم و برایشان در یک دفتر نقاشی، نقاشی میکشیدم. برای همسرم گاهی این رفتارم عجیب بود و دوستانم میگفتند بچهٔ توی شکم چه میفهمد که داستان و نقاشی چیست! من میدانستم که او میفهمد. میدانستم که نقاشیها را حس میکند. راستش ماههای آخر که گاهی ساعت قصهاش اینور و آنور میشد احساس میکردم بیشتر لگد میزند و منتظر قصه است. البته دیگران میگفتند من این حس را به خودم تلقین میکنم.
حالا که کوچولویم به دنیا آمده هنوز با همان داستانها آرام میشود. در کمد او یک عالم کتاب جورواجور چیدهام. شاید بعداً دلش بخواهد کتابخوان شود یا دلش نخواهد، اما این برای من خیلی مهم است که کوچولویم در دنیای تخیلهای شیرین قدم بزند و داستانهای زیادی بشنود.
یک قسمت از مجموعهٔ «کودک ما»