زندگی برای سه نفر
ک زندگی برای سه نفر
زلزله روی سر مردم آوار شده. خانهها ویرانه شده. روی دیوار خانهای عکس یک نوزاد را چسباندهاند. از سقف خانهٔ دیگری بادکنکهای رنگی آویزان است. انگار که یک خوشی کوچک هنوز ناتمام مانده. انگار کودکی حالا هیچ چیز از ذوق شب گذشته یادش نمانده. همهاش خاک و ویرانی است.
در میان تصویرهایی که از مناطق زلزلهزده میدیدم سه بچه به نامهای دیاکو، آلا و هوژین را دیدم که در روستایی مادرشان را از دست داده بودند. بچهها روی زمین نشسته بودند و هیچ چیزی نمیتوانست آرامشان کند. من حال بچهها را میتوانم بفهمم. اینکه دیگر موقع غم و شادی آغوشی ندارند را حس میکنم، اما بیشتر از آن حال مادرشان را میفهمم که در ریختنها و ویران شدنها زیر این دیوار و آن دیوار دیاکو و آلا و هوژین را صدا زده. مادری که شاید دری را نگه داشته که بچهها بیرون بدوند که اگر نمیکرد، حالا زندگی برایش ارزشی نداشت. شاید لحظهای چشمهایش را بسته که دیده این سه بچه جایی بیرون از هیاهوی وحشی دیوارها ایستادهاند. زندگیاش را مثل آب، مثل غذا، به بچههایش داده و حالا من میدانم که او جایی نزدیک همین سه بچه ایستاده و برای غمشان قطره قطره اشک میریزد. من میدانم که او یک مادر است.