هفت خان صبوری زینب(س)، اثبات توانایی زن و رد اندیشه بیبنیاد ضعیفانگاری
آن روز كه درسايه سار ديوار بلند شكيبائيت، درد تكيه زد و غم صبورترين شانه و مطمئنترين قلب را در ازدحام خون و عطش و تازيانه يافت، ما به توانايي «زن» ايمان آورديم و انديشه بيبنياد «ضعيفانگاري» زن را بر سر همه كجانديشان آوار ديديم.
آن روز كه از ساحل گودال گذشتي و موج متلاطم خون تا ابديت دامن ميگسترد،هيچكس شكستهات نديد. آنان كه حماقت خويش را راست ايستاده بودند.(1) و فرو شكستنت را انتظار ميكشيدند، زني را ديدند كه راست قامت ميدود! اگر هم خم ميشود براي بوسه وداع است بر حلقومي بريده و نشاندن پيكري است 360 زخم خورده در مقابل چشمهاي خدا كه: «خدايا قرباني آلمحمد (ص) را بپذير!»
در آفتابيترين مشرق هستي ـ گودال قتلگاه ـ هيچكس افول صبوري زينب را نديد. هيچكس در آن لحظه كه همه هستي ميشكست و همه ذرات ميگريستند و پشت آسمان خميدهتر ميشد، عجز و ضعف در سيماي زينب نديد. آنگاه نيز كه در حريق حرم، كودكان سرگشته را به آرامش آغوش ميكشيد ترديد و تشويق ـ حتي دمي ـ به حرم امن قلبش راه نيافت.
با چهره غبارآلود، پس از سه روز عطش و گرسنگي،از دشت لاله رنگ آتشخيز گذشت، اما در هنگامه عبور از انبوه لالههاي پرپر، هيچكس باغبان بزرگ دشت را به گل چيدن نديد و گرچه انبوه گلبرگهاي پرپري كه زير سُم پاييز له ميشدند، جانش را شعلهور ميكرد، كسي گلبرگ روحش را پريشان و بازيچه طوفان نديد. از كربلا تا كوفه، آسمان دمي بيچرخش تازيانه و غوغاي تمسخر فاتحان زبون كربلا نبود و زينب كه بازوان تازيانه خورده مادر را تجربه ميكرد با طمأنينهاي شگفت، همه راه را تا پايان، چشم بر چشم برادر پيمود و بيدمي شكست،دم به دم ستم را بيشتر ميشكست و لحظههاي رسوايي را پيشتر ميبرد.
آنگاه نيز كه به شهر تمسخر و تحقير و دشنام گام نهاد و دوازده هزار نوازنده جشن پيروزي برپا ساخته و هزاران زن بر پشتبامها هلهلهگر بودند و پايكوبي و قاهقاه مستان با آهآه كودكان درهم ميآميخت، شكيبايي و وقار لحظهاي از كاروان قلب زينب فاصله نميگرفت. زينب، آبروي صبوري است و «آيت» بزرگ ايستادن و كدام مفسر و تفسير به ژرفاي بطن در بطن اين آيت سترگ راه خواهد يافت. اگر او نبود چه كسي انگاره ناتوان بودن زن را از ذهنها ميشست؟! چه كسي توانايي و عظمت زن را چونان خورشيد بر پلكهايي كه به كجبيني و كمبيني و «بدبيني» عادت كردهاند ميتاباند؟! اگر زينب نبود تا هزارههاي ديگر كژانديشان هزار بهانه و توجيه در شكستن و تحقير «زن» مييافتند و زن هنوز درازمويي كوتاه عقل و ضعيفهاي مستحق «زدن» بود و لابد به همين دليل «زن»ش ناميدهاند!
حديثدردهاي زينب را هيچ قلبي بر نميتابد. هيچكس نيست كه بيقراري اشك را در مرور غمهاي زينب پشت پلكهايش تجربه نكند. هيچ عاطفهاي نيست كه شنيدن آنچه بر زينب رفت طوفانياش نكند.
چهارساله بود كه در افق نگاهش،آخرين روزهاي زندگي پيامبر غروب كرد! هنوز سايه سنگين غربت پيامبر از ديواره قلبش دامن برنچيده بود كه در شبانگاه درد، در غريبانهترين تشييع، گلبرگ پاييززده پيكر مادر را در گمنامي كاشت و در اندوهي بيصدا ـ كه هراس كشف قبر جگرگوشه رسول حتي امكان گريستن و عقدهگشايياش نميداد ـ به خانه برگشت.
تنهايي پدر، دردهاي پنهان و ناگفتني، خار خليده در چشم و استخوان نشسته در گلو،زينب را ميگداخت و در خانه بيزهرا، همه خاطرات مادر را مرور ميكرد و پدر را كه اينك سخنان تسليبخش زهرا را در گوش نداشت ميديد كه سر بر ديوار، غريبانه ميگريد و سر در چاه،آه ميكشد و با تصوير خويش كه در پرتو ماهتاب بر آب افتاده، دردهاي سينهسوز را باز ميگويد.
هنوز سيسالگي را تجربه نكرده بود كه در آستانه در، برايش هديهاي سرخ از مسجد آوردند. پدر قرباني عدالت خويش شده بود و آفتاب را «خلاصه سياهي» در ناجوانمردانهترين ضربت در «غديري» از خون نشانده بود.
دو روز كه ثانيههايش به درازي قرنها گذشت چكهچكه «علي» بر دامان زينب چكيد و زخمي كه چشم بر چشم زينب داشت با «دختر» حديث «رفتن» ميگفت. دو روز تيماردار پدر بود با نظاره مرغكاني كه شيون ميكردند و گاه سر راندنشان داشتند، آواي نرم پدر برميخاست كه: «مرانيد، نوحهگرند!»
خوان چهارم، زهرابههايي است كه طشت را آذين ميبندد. پارههاي جگر برادر در خيانت نامحرمترين محرم! بر سيماي رنگ پريده حسن، لبخند ميزند و زينب ميبيند كه لختهلخته برادر در طشت فرو ميچكد! راستي كدام شانه را شكيب اين همه رنج است. كدام دل را ياراي تحمل اين درد،اين همه سوگ،اين همه سوز، كدام انسان را ميشناسيم كه در لشگرانگيزي غم،بيحضور ساقي، اين همه غمشكن و استوار بايستد.
خوان پنجم زينب،كربلاست. او خوب ميداند اين كاروان به كجا ميرود. او بارها از زبان برادر شنيده است كه اين كاروان در خون لنگر مياندازد و بر ساحل شهادت ميآرمد و راهي را كه برادر با «سر» ميرود،خواهر با «پا» بايد تداوم بخشد؛ راهي كه شهادت آغاز آن است و اسارت كمالبخش آن. خوب ميداند ساحل فرات، درياي تشنگي است! خوب ميداند بوسهگاه پيامبر، ميزبان خنجر خواهدشد و در غروبي تلخ، باغ نبوت لگدمال پائيز ميشود خوب ميداند كه داغذار و بييار،پرستار بيماري تبدار و كودكاني سوگوار خواهد بود با راهي نيمهتمام كه تا «شام» بر شتراني لنگ و همسفر دژخيماني سياه دل بايد طي شود و اين همه را ميداند و ميماند و در تمامي اين لحظههاي داغ و درد، بياخمي و بر جبين و ترديدي در «راه» پابهپاي شهادت ميرود و شگفتا همراه با برادر بر سر هر شهيد حاضر ميشود و تسلاي خاطر برادر ميگردد و تنها در شهادت دو جگرگوشهاش در خيمه ميماند تا برادر را در هنگامه حمل پارههاي قلبش شرمنده نبيند.
خوان ششمف كوفه است با كوچههايي آشنا و فضايي كه در آن هر صبحگاه طنينگرم اذان پدر، معطرش ميساخت و اينك ميزبان 72 سر، 72 آفتاب و در تعبير سياهانديشان، 72 «خارجي» است . در آستانه شهر همه به تماشا آمدهاند، زنان آراسته و پايكوبان و شهرآذين بسته و آماده. زينب با خيل كودكاني كه خاطرات دشت سرخگون را در هر نگاه بر پرچم افراشته سر شهيدان تجديد ميكنند و دشوارتر و شكنندهتر كاخ عبيدالله كه از سر تفاخر، انديشه شكستن زينب دارد و تكميل جشن پيروي!
زينب از اين خوان نيز به سلامت ميگذرد در حالي كه صداي شكستن استخوان غرور در زير پتك فريادش،همه كوچه پسكوچههاي كوفه را پر كرده است.
خوان هفتم و دشوارترين خوان، شام است. پايتخت جنايت و غرور، سرزمين زراندوزيها و كينهتوزيها. آنجا كه 42 سال تزوير معاويه، انديشهها را به خواب كشانده است و دلها را نيز، آنجا كه سرها را با زر خريدهاند و سركشان و آزادگان را از لب تيغ آب دادهاند. شام شكنندهترين خوان است. ويرانهاي كه رقيه ميگيرد. طشتي كه لبان برادر را در زير ضربههاي چوب يزيد مينشاند و كوچههايي كه آنقدر فاجعهانگيز و رنجآورند كه وقتي ازآخرين بازمانده سلسله امامان پرسيدند. كدام صحنه از مجموعه صحنههايي كه بر اهل بيت حسين گذشت دشوارتر بود سه بار غمگنانه سرود: الشام، الشام، الشام!
زينب فاتح هفت خوان است و فاتح همه فرداف همه آنان كه رهپوي جاده روشن اما پر سنگلاخ و خطرخيز حقيقتند به شناخت زينب نيازمندند و او در مشرق صبوري استاده است با سرانگشتي كه راه را نشان ميدهد و چشماني خيس كه دشت همه قلبها را مهمان طراوت و باروري خواهد ساخت. زينب باراني است كه بر همه هزارهها خواهد باريد و هر آن كس كه اين باران را تجربه نكند شكفتن و رستن نخواهد ديد.
زينب تنها آموزگار صبوري نيست كه همه ارزشها و عظمتها يكجا در سيرت و سيماي او نشسته است. آنگاه كه سخنان گرم و ستم سوزش در كوفه شعلهها افروخت، امام سجاد (ع) در خطابي كه جغرافياي روح زينب را مينماياند، فرمود: خدا را سپاس كه «عقيله» بين هاشم هستي. زينب عقيله قبيله نور است و داناي رازدان طريق معرفت و عشق و آنان كه با اويند. هرگز راه گم نميكنند و در راه نميمانند و قافله قلب و انديشه خويش را از كربلا تا شام و از شام تا دوست از همه عقبهها و خطرگاهها خواهند گذراند.
وِیژه نامه خبرآنلاین در اربعین حسینی - یادداشتی از دکتر محمدرضا سنگری
پاورقي: 1ـ برگرفته از شاعر صميمي شمالي، ايرج قنبري