"فرزندم مرا عصبانی نمیکند، او فقط خشم درون مرا آشکار میکند."
“فرزندم مرا عصبانی نمیکند، او فقط خشم درون مرا آشکار میکند.”
این جمله را وقتی فهمیدم که زمانهایی که عجله داشتم، سرم درد میکرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمیدانستم کدامشان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشینها بیهوا جلویم میپیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمهای که از دهانش خارج میشد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول میدادم و مدام این سوال توی سرم وول میخورد که این بچه چرا اینقدر یک دندهست؟ چرا اینقدر حرف میزنه؟ چرا این قدر یواش راه میره؟ چرا….؟
اما او فرقی نکرده بود من کم حوصله بودم .
وقتهایی که سرحال بودم، خبر خوشی شنیده بودم، وقتم آزاد بود، همه چیز آرام بود و من خوشبخت بودم، برای همان کارها و همان کلمات دلم غنج میزد و ذوق میکردم که چقدر این بچه شیرین است، چه خوب حرف میزند، چقدر اعتماد به نفس دارد، چه پشتکاری دارد و …
مادر یا پدر شدن مثل این میماند که آدم دوباره به خودش معرفی شود. من با فرزندم چهرههایی از خودم را دیدم که هرگز نمیدانستم در من وجود دارند. من کم حوصله باشم همه بدند همه اشکال دارند همه میخواهند مرا اذیت کنند من شاد باشم همه خوبند وبا گذشت ما همه ذات خودمان را تفسیر میکنیم دیگران را خوب یا بد میدانیم درحالی که اینگونه نیست.