قلب های داغ، شب های سرد
قلب های داغ، شب های سرد
میگفتی دوران بعد از زلزله مانند زمان انتخابات است. همه شعار میدهند که این کار را میکنم، آن کار را میکنم. اما بعد از مدتی همه فراموش میشود و ما میمانیم و غمهایمان.
- یک عمر تلاش کردهای و زندگی ساختهای. یک عمر تلاش کردهای که چند سال آرام زندگی کنی. یک عمر پول پسانداز کردهای که خانهای بخری به نام مسکن مهر که سقفی بالای سرت، بالای سر بچههایت باشد. زمین لرزه اما اینها را نمیفهمد میآید و میلرزد و میرود.
حالا اگر خوششانس باشی بچههایت هستند ولی سقفی نیست. اگر شانس با تو یار بوده باشد الان جلوی خانه ویران شدهات نشستی روی همان فرش قدیمی مادربزرگ و در کنار خانواده خاطرات گذشته را مرور میکنی.
خاطرات را که مرور میکنی انگار قلبت را داغ میکنند. با زحمت این زندگی را ساخته بودی. با کار فراوان، با شب بیداری، با قرض، با سرخ نگه داشتن صورت زندگی میکردی اما حالا …
وضعیت شهر را که میبینی اوضاع همسایه را که فرزند از دست داده است. یا مغازه دار سرکوچه را که همه خانوادهاش زیر آوار ماندهاند. او همچون ارواح در شهر میچرخد که شاید معجزهای شود و بار دیگر کسی او را پدر صدا کند.
مرد تنهای شب
یاد پسرعمویت که در روستا زندگی میکرد افتادی. با او تلفنی صحبت کرده بودی. دامهایش مرده بودند. خانهاش خراب شده بود. عمو و زن عمویت مرده بودند. میگفت نمیداند چه کند. جنازهها زیر آوار ماندهاند. بوی تعفن میآید. شبها سرد است. کمکی نیست. گویی پای به سرزمین مردگان گذاشتهای.
گوشی را که قطع میکنی. نفسی میکشی و رو به آسمان شکرخدایی میکنی که حداقل پدر و مادر و کودکانت هستند. هنوز همسری داری که پشت ایستاده که مبادا بهمن مشکلات کمرت را خم کند.
فکر رهایت نمیکند. باید چه کنی. با این زندگی تازه چه باید کرد. آینده چه میشود؟ این سوالی که در شهر همه از هم میپرسند.خانههای خرابمان چه میشود؟ پول از کجا بیاوریم دوباره خانه بسازیم؟ فکر میکنم بانکها وام میدهند.
در شهر خبر میرسد رییس جمهور در راه است. او به شما وعده میدهد مشکلات حل میشود. او میگوید وام میدهیم. کمک بلاعوض میکنیم. نگران نباشید. شما ولی نگرانید. نگرانید چون سالهاست تنها و تنها وعده دیدهاید.
دیشب که کمی آرام شده بودی به همسایه قدیمیتان، دوست دوران کودکیت میگفتی دوران بعد از زلزله مانند زمان انتخابات است. همه شعار میدهند که این کار را میکنم، آن کار را میکنم. اما بعد از مدتی همه فراموش میشود و ما میمانیم و غمهایمان.
او میگفت چند وقت پیش به ورزقان و هریس رفته بود. آنها هم زلزله تلخی را تجربه کرده بودند. گلایه داشتند از زندگی که هنوز عادی نشده بود. یکی از اهالی ورزقان به تو گفته بود یک سال بعد از زلزله هنوز در کانکس زندگی میکند.
فکر رهایت نمیکند. قرار است با این آورها و یا این خانه ویران شده چه کنی. مسکن مهر را که گرفتی، برای بچهها کباب خریدی با ریحان تازه. آنها هم خوشحال که بالاخره اتاق دار شدند. حالا با خود فکر میکنی کاش در همان خانه اجارهای مانده بودی. لااقل الان سقفی بالای سرت بود.
همه اینها باعث شده است نگران باشی. هوا سرد شده است. پتویی را باز میکنی که مردی از تهران فرستاده است. خدا خیرش بدهدی میگویی و خدا روشکری که هنوز خانواده داری. دستی به سر و صورت بچههایت میکشی، نگاهی به زنت میکنی و آرام به کنار آتش میروی و بازهم فکر به سراغت میآید.
فکر رهایت نمیکند، بلند میشوی راه میروی. مرد تنها شب در شهر زلزله زدگان شدهای. به یاد حرف پسرعمویت میافتی که میگفت که صدای سمفونی مردگان را میشنود در روستایی که دیگر نامش روستای مرگ است.
سیگارت که تمام میشود بر میگردی،چشمهایت را میبندی اما خوابت نمیبرد و فکر رهایت نمیکند. باید عادت کنی به شبهای بیخوابی. شبهای فکر کردن.