مثل آب....مثل آیینه
درست شبیه لکه های روی گاز هرچه زمان می گذرد پاک کردن دلخوری ها سخت تر می شود.
بارها امتحان کرده ام. هرچه بیشتر می گذرد لکه ها بیشتر خشک می شوند… ترک می خورند…
هر روز ناگزیر باید به سراغ اجاق گاز بروم. نمی شود حذفش کنم مثل تمام دستمال های آشپزخانه ای که حوصله شستن شان را نداشتم، نمی شود دور بیاندازمش…
الاخره دیر یا زود باید با لکه ها درگیر شوم…
آدم هایی هم هستند که به بودنشان در کنارم محتاجم…
باید در چهارچوب دوست داشتنی هایم سرجای خودشان نشسته باشند و من مطمئن باشم که اگر هروقت شماره شان را گرفتم طنین صدایشان به من آرامش بدهد.
هرچند که بعضی از این دوست داشتنی هایم چه با دلخوری و چه بی دلخوری به من همیشه لبخند زده اند…
شبیه اجاق گازم که تمیز و کثیف همیشه شعله هایش آبی می شود و چایم را گرم می کند…
یگر نمی خواهم تنبلی کنم. چهارچوب آنها که برایم مهم اند را می خواهم برق بیاندازم…تمیز و براق…
مثل آیینه…مثل آب…