*معناگرایی و آیندهسازی*
?*معناگرایی و آیندهسازی*
همسرم به مدت چندین سال به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقلمکان کردم و این در حالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقتفرسا بود و هیچ همصحبتی نداشتم. سرخپوست ها و مکزیکیهای آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا، هوا و آب، همهجا پر از شن بود.
آنقدر عذاب میکشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترکمان را بزنم.
نامهای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقهی دیگر هم نمیتوانم دوام بیاورم. میخواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر، نامهام را با دو سطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگیام را کاملا تغییر داد.
«دو زندانی از پشت میلهها بیرون را مینگریستند؛ یکی گلولای را میدید و دیگری، ستارگان را!»
بارها این دو خط را خواندم و احساس شرم کردم. تصمیم گرفتم بهدنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومیها دوست شدم و عکسالعمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی را که به توریست نمیفروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوسها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا میکردم. دنبال گوشماهیهایی میرفتم که از میلیونها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
?چه چیزی تغییر کرده بود؟
صحرا و بومیها همان بودند…این “نگرش” من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقّتبار را به ماجرایی هیجانانگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ”خاکریزهای درخشان” در مورد زندگی در صحرای ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستارهها را یافته بودم.
▫️▫️اگر به فرزندان و عزیزان خود، رویارویی با سختیهای زندگی را نیاموزیم، در حق آنها ظلم کرده ایم …!
#دیل_کارنگی