من و آقای رئیس
من و آقای رئیس
داشتم کاریکاتوری را که توی گروه دوستانم آمده بود به او نشان میدادم که یکهو گفت: «من اصلاً از این دوستات خوشم نمیاد. انقد باهاشون اینور اونور نرو.» خیلی تعجب کردم. آخر آنها بهترین دوستان من هستند. کمی بعدتر با گوشی خودش عکس پروفایلم را نشان داد و گفت: «سریع عوضش کن.» اینها به کنار؛ وقتی با گوشیاش سرگرم است دائم به من دستور میدهد که چای یا میوه ببرم. موقع فوتبال دیدن پوست تخمهها را تا کرهٔ ماه پرت میکند و همه جای خانه پر از پوست تخمه میشود و به من میگوید: «اینجا رو یه جارو بکش. زشته اینجوری.»
آن وقتها که دختر نوجوانی بودم و راجع به همسر آیندهام خیالبافی میکردم هم از این دسته مردها بدم میآمد. مردهایی که دائم دستور میدهند و فکر میکنند کنترل همه چیز باید دست آنها باشد. حالا خودم زندگیام را با چنین مردی شریک شده بودم. رفتار من هم در مقابل او لجبازی بود. اگر چای میخواست میگفتم خودت بریز، بعد از فوتبال جارو را دستش میدادم و میگفتم خودت بکش. این رفتارها هر دویمان را آزار میداد. من او را مردی سلطهجو میدیدم و او مرا زنی لجباز. یک روز آمد و گفت میخواهد راجع به این موضوع صحبت کنیم و من برای اولین بار از دستور دادنهایش شکایت کردم. خیلی تعجب کرد. اولش گفت که همهٔ حرفهایش منطقی و درست است و هیچوقت دستور نمیدهد. راستش را بخواهید بحثمان راجع به دستور دادنهایش چند روزی طول کشید. یک روز که من دست از گله کردن برداشتم و تصمیم گرفتم بگذارم حرفهایش را بزند، مِنمِن کرد و آخر گفت که میترسد او را کنار بگذارم و با دوستهایم سرگرم شوم. میترسد که من نخواهم از او حمایت کنم و حتی موقع فوتبال دیدن هم کنارش نباشم. من از حرفهایش خیلی تعجب کردم، نمیتوانستم باور کنم که او به این چیزها فکر میکند. کمی آرامتر شدم. قرار گذاشتیم کمی بیشتر هوای یکدیگر را داشته باشیم و بیشتر با هم در مورد انتظاراتمان از رابطه حرف بزنیم.
مادرشو