و این چنین گشت که قلب شد خانه احساس ها
عشق
ارام ارام قدم در کوچه ی وجود گذاشت
در میان راه تقه به در خانه محبت زد و او را همراه با خود کرد
حال هر دو هم قدم با هم به سمت پیش می رفتند تا به ان نور زیبا برسند
وسط های راه بودند که عشق لحظه ای درنگ کرد
و پنداشت که
نبردن دوستی نهایت بی معرفتیست
پس کلون در خانه او را هم به صدا در اورد
و چند لحظه بعد هر سه با هم با قدم های هماهنگ به جلو پیش می رفتند
ولی عجیب دلشان شیطنت از جنس شوق را می خواست پس او را نیز همراه کردند
و باز هم یادشان امد
که مگر بدون اشک شوق معنا دارد
پس بار دگر دنبال عزیز دیگری رفتند و او هم هم گام گشت با دوستانش
حال دیگر کسی نبود که انان به دنبالش نرفته باشند یا ناراحت از نبودنش باشند
پس هر پنج تن همپای یک دیگر به سمت نور در حال حرکت بودند
هرچه نزدیک تر می شدند نور کمتر و کمتر می گشت
به طوری که درمقابلش که قرار گرفتند تنها با یک در روبه رو شدند
پس در را فشار داده و داخل گشتند
و تازه انجا بود که فهمیدند
که ان نور حق داشته است در اینجا پنهان بماند
انجا قلب بود
مامن اصلی این پنج تن
پس در ورودی قصر باشکوهشان را بستند و ان را در قفل زنجیر کشیدند که ناگاه
به خودی خود باز نشود و کس دیگری را راه ندهد
ولی
قلب انقدر مهمان نواز بود که خود در را به روی بقیه می گشود
و نمی دانست که بعضی ها می توانند دشمن باشند در نگاه دوست
کینه وارد شد
خشم پست سرش
غم با سری افتاده هم در میان دستان ظلم بود
هر چهار نفر که امدند
یادشان رفت حاکمشان را با خود بیاورند
که فریاد نفرت از پس در های بسته قلب به گوش عشق رسید
و ان گاه بود که جنگ ها در گرفت
میانشان
و مقابل یک دیگر قرار گرفتند
نفرت و عشق
غم و شوق
ظلم و محبت
کینه و دوستی
و در اخر خشم در برابر اشک
جنگی پایان نا پذیر شروع گشت که اخر تنها با معجزه عشق بود جنگ ها پایان یافت و خوبی ها پیروز گشته و بدی ها را از قصرشان بیرون کردند
در اخر هم هر کدامشان در گوشه ای از قصر امپراطوری کوچکی برای خودش ایجاد کرد تا هرگاه چهار نفر دیگر کمکی خواستند بشتابد و یاری اش دهد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
و این چنین گشت
که قلب شد خانه احساس ها
و ان زمان که می گوید قلب کسی از سنگ شده
بدان قلب دیگر پنج فرمانروایش را ندارد و خود را اجاره نشین بدی ها کرده است