چگونه عاشورا رابرای کودکان بگوییم؟
چگونه عاشورا را برای کودکان بگوییم؟
وبلاگ > رحماندوست، مصطفی - اغلب شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان، سخنان بزرگ ترها را کمی ساده میکنند و فکر میکنند برای بچهها حرف میزنند. در حالی که از نظر تخصصی حرفهایشان تاثیرگذار نیست.
نمیتوان عاشورا را آن گونه که برای بزرگ ترها حرفش را میزنیم، مطرح کرد. ظاهر روایتی که برای بزرگسالان از عاشورا میشود، سنگدلی یزیدیان و مظلومیت امام حسین (ع) و یارانشان است. اما برای بچهها باید از زاویه دید عاطفی به موضوع عاشورا نگاه کرد.
در دو شعر سعی کردم حال و هوای بچه ها را داشته باشم. در شعر «لالایی عاشورا» در حقیقت قصه پیدایش عاشورا را گفتم. از پیامبر(ص) آغاز کردم و گفتم حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) که بودند و فرزندانشان را گفتم و در آخر هم تنها به لبتشنگی ایشان اشاره کردم و در پایان هم گفتم من قصه میگویم که خوابت ببرد و چرا نمی خوابی. این را هم از این باب گفتم که کمی جا برای اندیشه ایجاد کنم و این ذهنیت ایجاد شود که بعد از این ماجرا خواب معنا ندارد و باید بی قراری مطرح شود.
در عین حال که این شعر کاملا حسی است، سعی کردهام از لحاظ ویژگیهای روانشناختی مخاطب حرفی بزنم که برایش قابل فهم باشد. تلاش کردهام پیامم را در عین سادگی کلام انتقال دهم.
مرحوم حاج حسین فرهنگ در شیراز هر سال شب شعر عاشورا را برگزار میکرد و در آن دوران از من هم دعوت میکرد که حضور پیدا کنم و من هم میگفتم شعر عاشورایی ندارم. تا اینکه شبی از من دعوت کرد که حضور پیدا کنم. از خانه بیرون آمدم و ناراحت بودم که چرا تا به حال شعر عاشورایی نگفتهام. در همان زمان شعر «گنجشکلالا»ی من از رادیو پخش میشد و شنیدم. به خودم گفتم فقط بلدی شعر لالایی بگویی؛ امام حسین (ع) طلبت. اما همین حال و هوا، این حس را در من برانگیخت که چرا امشب یک لالایی ویژه برای بچه ها نگویم. همانجا برای نخستین بار شعر کودکانه عاشورایی گفتم. آن زمان میگفتند این نخستین شعر عاشورایی برای بچههاست.
معتقدم این گونه مسائل بزرگ را با حس میتوان به کودکان انتقال داد. بچهها باید حس کنند اتفاق مهمی رخ داده است و بعد به دنبالش بروند که اطلاعات دیگر را بگیرند و این اطلاعات بر روی پایه حسی که ایجاد شده، سوار میشود. این روزها، در صفحات مختلف مجازی اشعار شاعران را میخوانم و خیلی ها درباره عاشورا مینویسند، اما اغلب این اشعار، حرفهای قابل درک برای بچهها نیستند. به این دلیل که سعی میکنند جنبه های خشن را نگویند و جنبههای سوزناک را بگویند و تصور می کنند اگر جنبه های سوزناک را بگویند، مخاطب کودک آن را درک می کند. در حالی که این گونه نیست. باید برای بچهها خاطره بسازیم. اگر مادران در شبهای ماه محرم، لالاییهایی مانند «لالایی عاشورا» را برای بچههایشان بخوانند، در درازمدت خاطره آن در ذهن کودکان میماند و تاثیرگذار خواهد بود.
دو شعر «لالایی عاشورا» و «قصه آب» به شرح زیر است:
«لالایی عاشورا»
مدینه بود و غوغا بود
اسیرِ دیوِ سرما بود
محمد سر زد از مکه
که او خورشیدِ دلها بود
لا لا خورشیدِ من لا لا
گلِ امیدِ من لا لا
خدیجه همسرِ او بود
زنی خندان و خوش خو بود
برای شادی و غم ها
خدیجه یارِ نیکو بود
لا لا لا شادیم لا لا
غمم آزادیم لا لا
خدا یک دخترِ زیبا
به آنها داد لا لا لا
به اسمِ فاطمه زهرا
امیدِ مادر و بابا
لا لا لا کودکم لا لا
قشنگ و کوچکم لا لا
علی دامادِ پیغمبر
برای فاطمه همسر
برای دخترِ خورشید
علی از هر کسی بهتر
چراغِ خانه ام لا لا
گلِ گلدانِ من لا لا
علی شیرِ خدا لا لا
علی مشکل گشا لا لا
شبِ تاریک نان می برد
برای بچه ها لا لا
لا لا مشکل گشای من
گل باغِ خدای من
حسن فرزند آنها بود
حسن مانندِ بابا بود
شهیدِ زخم دشمن شد
حسن یک کوه تنها بود
لا لا کوه بلند من
تو شیرین تر ز قند من
علی فرزند دیگر داشت
جوانی کوه پیکر داشت
همیشه حضرت عباس
به لب نامِ برادر داشت
لا لا نازک بدن لا لا
عصای دستِ من لا لا
گلِ پرپر حسینم کو
گلِ سرخ و گل شب بو
کنار رود و لب تشنه
تمامِ غنچه های او
لا لا لا غنچه ام لا لا
لا لا لا لا گلِ تنها
حسین و اکبرم لا لا
علی اصغرم لا لا
کجایی عمه جان زینب
سکینه دخترم لا لا
لا لا لا لا گل لاله
نکن گریه نکن ناله
شبی سرد است و مهتابی
چرا گریان و بی تابی
برایت قصه هم گفتم
چرا امشب نمی خوابی
لا لا لا جان من لا لا
گل باران من لا لا
«قصه آب»
آب هستم، آب هستم، آب پاك
جاريم از آسمان، تا قلب خاك
گاه ابر و گاه باران مى شوم
گاه از يك چشمه جوشان مى شوم
گاه از يك كوه مى آيم فرود
آبشار پر غرورم، گاه رود
گاه قطره، گاه دريا مى شوم
گاه در يك كاسه پيدا مى شوم
روز و شب هر گوشه كارى مى كنم
باغها را آبيارى مى كنم
نيست چيزى برتر از من در جهان
زندگى از آب مى گيرد نشان
با تمام برترى ها، كيستم؟
خوب هستم يا بدم، من چيستم؟
گرچه آبم، روزى امّا سوختم
قطره تا دريا، سراپا سوختم
تشنه اى آمد لبش را تر كند
چاره ى لب تشنه اى ديگر كند
تشنه اى آمد كه سيرابش كنم
مشك خالى داد تا آبش كنم
تشنه ى آن روز من، عبّاس بود
پاسدار خيمه هاى ياس بود
خون عبّاس علمدار رشيد
قطره قطره در درون من چكيد
داغى آن خون دلم را سوخته
آتشى در قلب من افروخته
چشمه هايم خواب، موجم خفته باد
آبى آرامشم آشفته باد
آب هستم؟ واىِ من! مرداب، به
زندگى بخشم؟ نه! مرگ و خواب به
واى بر من، واى بر من، واىِ دل
مانده در مردابِ حسرت پاى دل
پيچ و تاب رودم از دردِ دل است
بركه از اندوهِ دل پا در گل است
چشمه از غم روز و شب نالان شده
ابر هم از رنج من گريان شده
رود داغم ابرها را تيره كرد
تيرگى را بر زلالى چيره كرد
گريه ى من شرشر باران شده
غصه ام در گريه ها پنهان شده
آب اگر شد اشك چشم، از شرم شد
از خجالت شور و تلخ و گرم شد
حال، از اكبر خجالت مى كشم
از على اصغر خجالت مى كشم
آب بودم، كربلا پشتم شكست
آبرويم رفت، پستم، پستِ پست
نسل من در كربلا بيچاره شد
نامه ى اعمال خوبم پاره شد