مدیرالنفیسه

  • خانه 
  • In the name of Allah the merciful and the compassionate 
  • تماس  
  • ورود 

یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

12 آبان 1396 توسط مدیر النفیسه

یک لبخند زندگی مرا نجات داد!
بسیاری از مردم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد.
قبل از شروع جنگ جهانی دوم سنت اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او می نویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم از میان نرده‌ ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.»
فریاد زدم: «هی رفیق کبریت داری؟»
به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.
لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟
شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.
من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید: «بچه داری؟»
با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش».
او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد.
اشک به چشم هایم هجوم آورد گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می‌شوند.
چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد.
نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت. بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند!
می‌شوند.
چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد.
نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت. بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند!
یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: اجتماعی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 <   >
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مدیرالنفیسه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اجتماعی
  • احکام
  • امام خمینی
  • امام زمان (عج)
  • ایام مذهبی و ملی و مناسبتی
  • بارداری
  • بدون موضوع
    • نهج البلاغه
  • بهداشتی
  • تاریخی
  • تربیت کودک
  • تربیتی
  • تغذیه
  • حدیث
    • تربیتی
  • حکایت
  • خانه داری
  • خانواده
  • خانواده
  • سیاسی
  • سیره وسخنان بزرگان
  • شبهات
  • شهدا
  • طنز
  • طنز
  • عصر بخیر
  • فن بیان
  • قانون
  • قرآن
  • متن ادبی
  • مقام معظم رهبری
  • نشر کتاب
  • همسرانه
  • یک صفحه کتاب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • یا مهدی
  • مرضیه کرنوکر
  • فاطمه خانه زر
  • زینب نکوئیان

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 20
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 41
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس