ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ... ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ...
مرد جوانی ﭘﺪﺭ پیرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩه بود …
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ نحیف وﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
نمی توانست ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
همه ﺍﻓﺮﺍﺩی که به ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ آمده بودند ﺑﺎ دیده ﺣﻘﺎﺭﺕ به سوﯼ ﭘﯿﺮمرد نگاه میکردند و بعضی هم پچ پچ…
اما مرد جوان به آنها توجه نمیکرد و با محبت غذارا به دهان پدرش میگذاشت…
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍیش ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تمیز کرد و به مهربانی تمام روی چشمان پدرش گذاشت…
اما بعضی همچنان ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ به آن ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭش ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭاین هنگام ﻣﺮﺩی ﺍﺯ حاﺿﺮﯾﻦ بلند شد و خطاب به آن جوان گفت:
صبر کن آقا! ﻓﮑﺮ نمی کنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮتﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
مرد جوان گفت: خیر ﺟﻨﺎﺏ ، فکر نمیکنم ﭼﯿﺰﯼ جا گذﺍﺷﺘﻪ باشم.
?ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :چرا آقاجان،ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ…
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ…
وسکوتی مطلق ﺑﺮ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ…
?زنده باد همه پدران در قید حیات
? و شاد باد روح پدران سفر کرده…