صبح که بیدار شدی لبخند بزن...
صبح که بیدار شدی لبخند بزن…
نمیدانی روز قبل چه بر آدم ها گذشته ؛
اما شاید همین لبخندِ تو ،
حالِ دلی را خوب کند…
روزتون پُر از لبخندِ بی دلیل
صبح که بیدار شدی لبخند بزن…
نمیدانی روز قبل چه بر آدم ها گذشته ؛
اما شاید همین لبخندِ تو ،
حالِ دلی را خوب کند…
روزتون پُر از لبخندِ بی دلیل
رزق چیست؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی؛ این بیداری ؛ رزق است، چون بعضیها بیدار نمیشوند.
زمانی که با مشکلی روبرو میشوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است.
زمانی که در خانه لیوانی آب؛ به دست پدر یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است.
یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است.
رزق واقعی این است... رزق خوبی ها،
نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
ودر آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت ؛ این بزرگترین رزق خداوند است
❣️زندگیتان پُر از رزق…
#پاتوق_النفیسه
#پندانه
زندگی دیگران را نابود نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و …. کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه میدهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و… اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازیم تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!
#پاتوق_النفیسه
پادشاه، خود را نماینده تامالاختیار خدا و واسطه میان خدا و مردم جا میزند. این سیاست از چند مزیت برخوردار است:
1- پادشاه به طور مستقیم با خدا در نمیافتد و خودش را ضایع نمیکند!
2- به قدرت مادی و زمینی خود، رنگ معنوی و آسمانی میدهد!
3- نیاز معنوی مردم را مدیریت میکند!
4- برای مردمی که عقلشان در چشمشان است، به تدریج خدای حقیقیِ کمرنگ و نماینده ملموس و محسوس او، یعنی خودش را تا حد جایگزین پررنگ میکند!
5- صندوق انتقادات و شکایات مردم در پیشگاه خدا و نامههای محرمانه مردم را خودش باز میکند و به همهی اسرار و زوایای پنهانی مردم آگاهی و تسلط مییابد!
6- از آنجا که مردم در خیالپردازی و خرافهسازی استادند، به تدریج برای پادشاه جایگاهی میسازند و افسانهها و کرامتهایی میپردازند که خود پادشاه و عواملش عمرا به این درجه از خلاقیت دست پیدا نمیکنند!
? #دموکراسی_یا_دموقراضه
? #مهدی_شجاعی
#پاتوق_النفیسه
یک ماجرای غم انگیز/قهر نوه 3ساله قهرمان سابق تکواندوی ایران با پدربزرگ
خراسان نوشت:دخترک سه سال بیشتر نداشت، مادر برای سر زدن به پدر و مادرش ساعتی از خانه بیرون رفته و هدیه کوچولو را به پدر سپرده بود، حاج ناصر روی تخت دراز کشیده و شاهد بازی کودکانه دخترکش بود. هدیه با پدر بازی «لباس فروشی» می کرد، لباس ها را یکی یکی از کمد کنار اتاق درمی آورد و به پدر نشان می داد و می گفت این لباس را چند می خری؟
ناگهان کشوی کمد محکم بسته شد، انگشت های کوچک دخترک گیر کرد، فریاد دخترک بلند شد هر چه سعی کرد نتوانست انگشت های کوچکش را بیرون بیاورد، صدای گریه هایش بلندتر می شد از پدر کمک خواست .بابا انگشت هام گیر کرده و معصومانه گفت: بابایی انگشتام می سوزه، خیلی درد می کنه بیا کمکم کن! بابا بیا چرا نمی آیی کمکم کنی؟! بابا مگه منو دیگه دوست نداری؟!
صدای دخترک لرزان تر می شد و مروارید اشک هایش هر لحظه بیشتر بر گونه هایش جاری، پدر روی تخت گریه می کرد و قلبش داشت از سینه بیرون می آمد. دخترک سرانجام به هر زحمتی بود با فشار زیاد انگشت های کوچکش را بیرون کشید بخش هایی از پوست انگشت های ظریف و نازک هدیه کنده شده بود با همان حالت سراغ پدر رفت و گفت بابا من صدات کردم چرا نیامدی؟ دستام خیلی درد می کرد و می سوخت چرا نیامدی؟!من با تو قهرم!!
اما حاج ناصر چگونه می توانست به نازدانهاش به دخترک سه ساله اش بگوید و بفهماند که من حالا دیگر آن قهرمان سابق تکواندوی اردبیل و کشور نیستم و سال هاست روی تخت دراز کشیده ام و زخم جنگ صدامیان را بر تن دارم!
حاج ناصر دستاری این بزرگ مدافع دین و میهن چگونه می توانست برای دختر کوچولوی خود بگوید جانباز قطع نخاع گردن یعنی چه؟ پس رو به دخترکش کرد و در حالی که اشک در چشمانش جاری بود گفت گل بابا، دختر نازم، معذرت می خوام که نتوانستم کمکت کنم مرا ببخش، با من قهر نکن عزیز بابا!
دخترک خود را روی سینه پدر انداخت و اشک های پدر قهرمانش را با همان دست های کوچک و زخمی پاک کرد. حالا آن دختر کوچولو، نوجوانی شده و با خواهر و برادر و مادر بزرگوار و عزیزشان دور شمع وجود پدر می گردند و گل وجود پدر را در بوستان خوشبوی خانواده می بویند و همچنان به رزمنده و سرباز و جان فدای دین و قرآن و ایران افتخار می کنند.
شنیدن این خاطره از زبان خود حاج ناصر با آن لهجه شیرین ترکی و آن صداقت کم نظیر حال دیگری دارد. کلیپ این خاطره با یک جست وجوی کوتاه در فضای مجازی قابل دسترسی است.
#پاتوق_النفیسه