خوشم ده ویی
خوشم ده ویی
زلزلهٔ قبلی که آمد، من 14ساله بودم. یادم هست که زلزله را حس نکردم اما نا خودآگاه به بیرون دویدیم. مادرم قبل از آن زمین خورده بود و پاهایش درد داشت و نمیتوانست بدود. یادم هست که هیچ کداممان یادمان نبود که مادر پاهایش درد میکند. همه دویدیم بیرون بجز پدر که کمی دیرتر با مادر آمد. آنموقع ما تازه یادمان آمد که مادر پادرد دارد.
همین چند شب پیش هم ما در خانه بودیم و قبلتر کمی بحثمان شده بود. دروغ چرا با هم حرف هم نمیزدیم و حسابی از هم دلگیر بودیم. او تلویزیون نگاه میکرد و من توی اتاق کتابها را مرتب میکردم. من متوجه زلزله نشده بودم اما چون کتابهای زیادی توی دستهایم بود، با قدم اول همهشان روی زمین ریخت. او از تکان خوردن لوستر فهمیده بود که زلزله آمده و از صدای کتابها وحشتکرده بود. وقتی به اتاق رسید نفس نفس میزد و سر و دست من را بررسی میکرد. من اصلاً دلیل رفتارش را نمیفهمیدم. تا اینکه مرا سفت بغل کرد. قلبش تالاپ تالاپ میزد و پشت سر هم خدا را شکر میکرد. لابهلای حرفهایش فهمیدم که زلزلهٔ خفیفی آمده. فهمیدیم اینجا که ما هستیم اتفاقی نیافتاده اما در شهرهای دیگر خیلی از آدمها دیگر نمیتوانند همسرشان را ببینند. تنهایی چقدر غم بزرگی روی دلشان مینشاند. کاش آخرین حرفهایشان «خوشم ده ویی*» بوده باشد.
*دوستت دارم به زبان کردی.