دلتنگیهای کوچک
دلتنگیهای کوچک
نیمههای شب بود که از خواب بیدار شد. هنوز چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که صدای گریهاش را شنیدم. دروغ چرا، کمی عصبانی شدم. وقتی به سراغش رفتم اخم به پیشانی داشتم و خسته بودم. صدای گریهاش مثل نتهای یک ساز خراب روی مغزم کوبیده میشد. مرا که دید کمی آرام گرفت. بیحوصله بودم. بلندش کردم و در بغلم تکانش دادم. دروغ چرا، حواسم به فردا و کارهای عقبماندهام بود. داشتم برنامۀ فردایم را میریختم که بلندتر فریاد زد. این بار دهانش کنار گوشم بود. تکانش دادم. آرام گفتم: «هییییششش هییییششش.» فایدهای نداشت. داشتم از کوره درمیرفتم. یک لحظه به ذهنم رسید که فریاد بزنم تا پدرش هم بیدار شود. یک ثانیه آرام شد و به من نگاه کرد. دو تا چشم کوچک بادامیاش که زیر لپهایش قایم شده بودند مرا از دنیایم بیرون کشید. در چشمهایش من بودم. زنی بههمریخته، خسته و عصبانی. از خودم خجالت کشیدم. دنیا و گرفتاریهایش را کنار گذاشتم و در سکوت نیمهشب به حرفهای ناگفتنیاش گوش کردم. دل کوچکش برایم تنگ شده بود و من حواسم به همه چیز بود به جز دلی که بیشترین جای را در آن دارم.