شاعرانههای دهه شصت در کتاب «دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز»
شاعرانههای دهه شصت در کتاب «دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز» داستانهای «دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز» در میان داستانهای پر شمار سید مهدی شجاعی در دهه شصت را - که میتوان از آن به عنوان دوران شکوفایی و اوج نگاه شاعرانه و در عین حال منتقدانه او نام برد، - حسبرانگیزترین داستانهای او به شمار میروند، داستانهایی که به نظر میرسد نویسنده هدف از نوشتن آنها را نه به رخ کشیدن زاویه دید و مهارتش در استفاده از تکنیکهای روایی، بلکه انتقال مفاهیمی قرار داده که حس کرده است در برههای از زمان باید در زبان ادبیات جاری شود.
داستان نخست این مجموعه که عنوان مجموعه نیز از آن انتخاب شده است، با یک عبارت استعاری شروع میشود. دو کبوتر که استعاره از دو برادر است که با هم در صحنه نبرد حاضر شدهاند و از دو پنجره که استعاره از دو اتفاق برای شهادت است به یک مفهوم که شهادت است میاندیشند و در نهایت نیز به آن میرسند. اما راوی این ماجرا یکی از همرزمان این دو برادر است که میتوان او را نیز استعاره از تمامی جداماندگان از پنجره شهادت دانست و از همین دریچه است که نویسنده سعی کرده است نشان دهد که زندگی به عنوان با ارزشترین و زیباترین مفهوم زندگی انسانی میتواند صاحبش را در موقعیتی قرار دهد که فدا کردن و از دست دادنش برای او شیرینتر و با اهمیتتر از داشتنش باشد.
داستان «آبی اما به رنگ غروب» از این مجموعه نیز داستانی است بی اغراق در ستایش زندگی و چگونه زیستن. داستانی از زبان یک کودک - که چشم انتظار پدر رزمندهاش است – که با شیرینی نگاه کودکانه زیباییهای هر چند کوچک زندگی و تلخی آن را - وقتی که ترور، جان پدرش را می ستاند و او را به سمت تجربه زیستی تازهای هدایت میکند - ، روایت میکند.
داستان «راز دو آینه» نیز با همین نگاه، تفسیری دیگری است از زندگی که در آن زنی پس از سالها چشم انتظاری و رسیدن به همسرش که اسیر بوده است، شرحی از زندگی سالهای گذشته بر خود را به صورت مونولوگ روایت میکند. شرحی که در آن میتوان روایت سوم نویسنده از زندگی را که در سایه دوری و استقامت و اشتیاق تعریف شده، دید.
داستان «آرامش قهوهای» را اما - که در آن راوی به شیوه سوم شخص شروع به توصیف کرده - میتوان با نگاهی متفاوت، بازنمایی وجهی از زندگی بدانیم که از آن به شجاعت تعبیر میشود. شجاعتی که نویسنده با هوشمندی، بستر بیان آن را یک کودک که خردترین واحد اجتماعی ملموس در جامعه به شمار میرود انتخاب کند تا در ذهن مخاطبش آن را در وجود تمامی مردان بزرگتر از او نیز تداعی کند؛ کودک این داستان مردی است که هوشمندانه و شجاعانه مرگ را حس کرده و به جان میخرد تا به شکلی نمادین و استعاری آن را به یک کل تسری دهد.
شجاعی در داستان « دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز» به مسأله ی جبهه و جنگ می پردازد. در این داستان عشق و علاقه ی دوبرادر دو قلو به نام های رائد و حامد با زیبایی و هنرمندانه به تصویر کشیده می شود. عشقی که در تمام مراحل و امور زندگی از آن ها یک انسان می سازد، و به نوعی این دو، مکمل و نیمه ی یکدیگر می باشند. عشق این دو برادر چنان است که حتی در شهادت هم هردو با هم می باشند و سرانجام هم هر دو در جبهه به شهادت می رسند و در بهشت زهرا کنار هم دفن می شوند.
داستان به شیوه ی « تک گویی نمایشی» نوشته شده است و خواننده در آخر داستان در بهشت زهرا با نقل قولی که از سوی علی- همرزم این دو برادر – برای مادر آنان بیان می شود مطالب را در می یابد.
شورای ترجمه و توسعه برونمرزی سازمان هنری و ادبی دفاع مقدس در سال 93 پس از بررسی کلیه آثار منتشره ادبیات دفاع مقدس «دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز» را به عنوان یکی از شش کتب منتخب برای ترجمه به زبانهای انگلیسی و عربی انتخاب و مقدمات انتشار و توزیع بینالمللی این آثار را فراهم کرد و مذاکرات با ناشران خارجی را جهت انجام اقدامات اولیه برای نشر این آثار انجام شد.
در بخشهایی از این داستان میخوانیم:
«سرت را اگر روی پایم بگذاری، دستم را اگر در میان موهایت گم کنی، چشمهای بستهات را اگر به من بدوزی، کلام مرا شاید بهتر دریابی. صدای دلخراش خمپاره میخواهد نگذارد تو حرفهایم را بشنوی. این جاده قلوهکن شده از گلولههای نابینای دشمن، این تکانهای بیوقفه و ناگزیر آمبولانس، غرش گاه و بیگاه هواپیماها و هلیکوپترها، ریزش بیامان گلولهها نمیگذارند که گوش تو صدای مرا دریابد. اما من با تو سخن میگویم، رساتر از همیشه و تو حرفهایم را میشنویی، روشنتر از هر روز، به یقین.
زبان گلایه ندارم، که زبان گلایه دل مکدر میخواهد و من دلم از تو روشن و صافی و زلال است. اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه کردی، تو پنهان از من با خدا چه گفتی که دست خدا تقدیر را اینگونه رقم زد؟ اکنون که گذشته است کتمان نکن، بگو. من تمام وجودم لاله گوشی است که شنیدن یک کلام تو را لحظه میشمرد. تو چرا نگفتی که تصمیمی چنین گرفتهای؟ ما که با هم غریبه نبودیم، آشناتر از ما دو با هم در دنیا کسی نبود! ما که همیشه با هم بودیم چرا اینبار تنها برادر؟ چرا؟»