هم وطن! بیا با هم حرف بزنیم!
هم وطن! بیا با هم حرف بزنیم!
زن و شوهرها وقتی سر یک موضوعی با هم بحث شان میشود، فوری یک قطار طویل در ذهن شان جان می گیرد. قطاری که توی هر کوپه اش، یک خاطره تلخ سوار است، یک سو تفاهم، یک دل آزردگی، یک بغض فروخورده. یک جرقه کافی است تا کلی زخم قدیمی و جدید دهان باز کند، از روز خواستگاری تا همین لحظه که جر و بحث جدیدی پا گرفته.
در ذهن شان همه اینها سنجاق قفلی میشود به یکدیگر و چالش جدید هم عطف به ما سبق می شود و خیلی سریع تکلیف این پرونده هم معلوم می شود که حق با خودم است و تو از پایه و اساس اشتباهی هستی! حالا حکایت این روزهای ما مردم ایران است. یک واقعه دردناک و جگرسوز اتفاق افتاده. همه مان درگیر یک موقعیت بغرنج شده ایم و مثل زن و شوهرها پرونده های قدیمی در ذهن مان زنده شده و فوری قضاوت مان شکل گرفته.
یکی زن بگوید و یکی مرد. روز خواستگاری که مادرت هی درباره جهاز مفصل دخترهای فامیل حرف زد و از عروسی های سبک و کم خرج عروس های فامیل تعریف کرد. اولین بار که خانواده تان برای شام آمدید خانه ما و آن قدر دیر کردید که برنج ها ته گرفت و بوی سوختگی میداد و مادرم کلی خجالت کشید. بعد از زایمان که مادرت هی در کار بچه داری نظر می داد و دخالت میکرد. وقت اثاث کشی که خانواده ات به جای کمک، پاشدند رفتند شمال. روزی که با فلان حرفت آبرویم را جلوی فامیل تان بردی. روزی که با فلان کارت دلم را شکستی و تا سه روز قهر بودیم. آن عادت چندش آورت که روی اعصابم است. آن اخلاق افتضاحت که حرصم می دهد. بی پولی ات که بدبخت مان کرده. آشپزی نابلدانه ات.
شاید به زبان هم نیاورند اما در ذهن شان همه اینها سنجاق قفلی میشود به یکدیگر و چالش جدید هم عطف به ما سبق می شود و خلاصه بدون قاضی و مدعی العموم، خیلی سریع تکلیف این پرونده هم معلوم می شود که حق با خودم است و تو از پایه و اساس اشتباهی هستی!
حالا حکایت این روزهای ما مردم ایران است. یک واقعه دردناک و جگرسوز اتفاق افتاده. همه مان درگیر یک موقعیت بغرنج شده ایم و مثل زن و شوهرها پرونده های قدیمی در ذهن مان زنده شده.
«جون مردم که برای اینا مهم نیس. ندیدی اون دفعه مردم زیر آوار متروپل مونده بودن، اون وقت اینا گردهمایی سلام فرمانده برای خودشون برگزار می کردن؟»،
«اصلا از کجا معلوم همه چی توطئه و برنامه ریزی شده نبوده؟ این جماعت معاند حاضرن برای خراب کردن حکومت، جون یه دختر بیچاره رو هم به کشتن بدن. نقشه خودشون بوده. قبلاً هم از این کارا کردن، ندا آقاسلطان یادته؟»،
«فعلا دارن لاپوشونی میکنن، بعداً کم کم حقیقت رو میگن. سر قضیه هواپیما هم همین بود. سه روز گفتن ما نبودیم، بعد بیانیه صادر کردن»،
«یادته سال ۸۸ الکی گفتن حکومت تو زندان به محکومین سیاسی تجاوز میکنه؟ نظام رو بدنام کردن، آخرش هم معلوم شد هیچ خبری نبوده.»،
«تازه این یه موردشه که درز کرده بیرون. چقدر آدم کشته میشه زیر دست اینا. سال ۸۸ ماجرای زندان کهریزک یادت نیست؟ مجبور شدن اعتراف کنن که جوونای مردم رو کشتن.»
این رشته بسته به سن و سال آدم ها همین طور عقب می رود تا برسد به سال ۷۸، به دهه شصت، به سال ۴۲، به صدر اسلام، به خلقت آدم!
بعد دیگر کسی لازم ندارد که هیچ فکری بکند. تحقیق و تفحص لازم نیست. شنیدن بی طرفانه حرف های طرف مقابل و بررسی شان، کار پوچ و بی ثمری محسوب می شود. هر کس از قبل تصمیمش را گرفته، اسم هرکس را که خواسته در ستون خوب ها و بدها نوشته و تمام.
کاش کمی عوض شویم. در زندگی شخصی و خانوادگی، در موضع گیری های سیاسی، در روابط کاری و اجتماعی و فامیلی، در هر جایگاه کوچک و بزرگی که قرار است درباره چیزی قضاوت کنیم و تصمیمی بگیریم، به طرف مقابلمان فرصت حرف زدن بدهیم. روی حرف هایش فکر کنیم. تلاش کنیم دغدغه اش را بفهمیم. خودمان را جای او بگذاریم. برای درد جدیدی که به آن مبتلا شده، نسخه قدیمی از قبل پیچیده شده تجویز نکنیم. برای روشن شدن حقیقت صبر کنیم.
اگر مثل زمان قدیم بود، هر چالش و تنشی که پیش می آمد، با خیال راحت می گفتیم «زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند» اما چند سال است که آمار طلاق چیز دیگری می گویند. نکند آن قدر حرف های هم را نشنویم که کلا با هم غریبه شویم. نکند هر کدام مان ذهن و دلش را و حتی جسمش را بردارد ببرد یک گوشه دیگر و شکافی بین مان بیفتد که دیگر هیچ بندزنی نتواند بندش بزند.
مژده پورمحمدی